حقیقت چقدر آسیب پذیر است
دوستان بسیار عزیز!
حضور یافتن در جمع شما و سخنگفتن با شما و سخنشنیدن از شما، همیشه براى من فرصتى است سخت مغتنم و تجربهاى است بسیار کارساز. اما معمولا دور هم که جمع مىشویم تنها از مسائل سیاسى حرفمىزنیم، یا بهتر گفته باشم مىکوشیم به بحث پیرامون حوادث درون مرزى بپردازیم و آنچه را که در کشورمان مىگذرد با نقطهنظرهاى اساسى خود بهمحک بزنیم و غیره و غیره… و این دیگر رفتهرفته بهصورت یک رسم و عادت درآمده و کموبیش نوعى سنت شده. من امشب خیالدارم این رسم را بشکنم و صحبت را از جاهاى دیگر شروعکنم و بهجاى دیگرى برسانم. مىخواهم درباب نگرانىهاى خودم از آینده سخنبگویم. مىتوانم تمام حرفهایم را در تنها یک سؤال کوتاه مختصرکنم، اما براى رسیدن به آن سؤال ناگزیرم ابتدا مقدماتىبچینم و زمینهاى آمادهکنم.
براى این زمینهسازى فکرمىکنم بهجاى هرکار، بهترباشد حقیقتى تاریخى را بهعنوان نمونه پیش بکشم، بشکافمش، ارائهاش بدهم، و بعد، از نتیجهاى که بهدست خواهدآمد، استفادهکنم و به طرح سؤال موردنظر بپردازم.
دوازده سال پیش، در جشن مهرگان، در نیویورک، دیدم که دوستان ما مناسبت این جشن را پیروزى کاوه بر ضحاک ذکر مىکنند. البته این موضوع نه تازگى دارد؛ نه شگفتى، چون تحقیقاً بسیارى از دوستان در هر جاى جهان که هستند، همین اشتباه لپى را مرتکب مىشوند. من این موضوع را بهعنوان همان نمونه تاریخى که گفتم مطرحمىکنم و در دو بخش به تحلیل و تجزیهاش مىپردازم تا ببینیم به کجا خواهیمرسید.
اول موضوع جشن مهرگان :
مهر، دراصل، در فارسى باستان، میترا یا درستتر تلفظکنم میثره بوده. و مهر یا میترا یا میثره همان آفتاب است. مهرگان هم که به فارسى باستان میثرگانه تلفظمىشده از لحاظ دستورى یعنى«منسوب به مهر».
درباب خود میثره یا مهر یا آفتاب باید عرض کنم که یکى از خدایان اساطیرى ایرانیان بوده و یکى از عمیقترین مظاهر تجلى اندیشهى ایرانى است که در آن اندیشهى خدا و تصور خدا براى نخستینبار به زمین مىآید و درست که دقتکنید، مىبینید الگویى است که بعدها مسیح را از روى آن مىسازند.
اینجا لازماست در حاشیهى مطلب نکتهیى را متذکر بشوم که امیدوارم سرسرى گرفتهنشود:
اهمیت اسطورهى مسیح در این است که مسیح (به اعتقاد مسیحیان البته) پسر خدا شمردهمىشود ـ یعنى بخشى از الوهیت. این الوهیت مىآید به زمین. پارهاى از خدا از آسمان مىآید به زمین، آن هم در هیأت یک انسان خاکى. با انسان و بهخاطر انسان تلاشمىکند، با انسان و بهخاطر انسان دردمىکشد و سرانجام خودش را بهخاطر نجات انسان فدا مىکند… ما کارى با مسیحیت مسخرهاى که پاپهاو کشیشها و واتیکان سرهم بستهاند، نداریم اما در تحلیل فلسفى اسطورهى مسیح به این استنباط بسیاربسیار زیبا مىرسیم که انسان و خدا بهخاطر یکدیگر درد مىکشند، تحمل شکنجه مىکنند و سرانجام براى خاطر یکدیگر فدا مىشوند. اسطورهاى که سخت زیبا و شکوهمند و پرمعنى است.
بارى، هم موضوع فرودآمدن خدا به زمین، هم تجسم پیدا کردن خدا در یک قالب دردپذیر ساختهشده از گوشت و پوست و استخوان، و هم موضوع بازگشت مجدد مسیح به آسمان، همگى از روى الگوى مهر یا میثره ساختهشده. در آیین مهر و براساس معتقدات میترایىها، میثره پس از آنکه بهصورت انسانى بهزمین مىآید و براى بارورکردن خاک و برکتدادن به زمین گاوى را قربانى مىکند دوباره به آسمان برمىگردد.
این از مهر، که مهرگان منسوب به اوست.
اما مهرگان، درحقیقت و در اساس مهمترین روز و مبدأ سال خریفى یعنى سال پاییزى بوده است. و اینجا باز ناگزیر باید به حاشیه بروم و عرضکنم که نیاکان؛ ما بهجاى یکسال شمسى دو نیمسال داشتهاند که عبارت بوده از سال خریفى یا پاییزى و سال ربیعى یا بهارى، که بحثش بسیار مفصل است و از صحبت امشب ما خارج، اما مىتوانم خیلى فشرده و کلى عرض کنم که همین نکتهى ظاهراً به این کوچکى درشمار اسناد معتبرى است که ثابت مىکند اقوام آریایى از شمالىترین نقاط کرهى زمین به سرزمینهاى مختلف و از آن جمله ایران کوچیدهاند زیرا ابتدا سالشان به دو قسمت، یکى تابستانى دو ماهه و دیگر زمستانى ده ماهه، تقسیممىشده که این، چنانکه مىدانیم موضوعى است مربوط به نواحى نزدیک به قطب. بعدها هرچه این اقوام ازلحاظ جغرافیایى پائینتر آمدهاند طول دورهى تابستانشان بیشتر و طول دورهى زمستانشان کمتر شده و اصلاحاتى در تقویم خود به عمل آوردهاند که دست آخر به تقسیم سال به دورهى تقریباً شش ماهه انجامیده که بخش بهاریش با نوروز آغازمىشده و بخش پاییزیش با مهرگان، و این هردو روز را جشن مىگرفتهاند.
روز جشن مهرگان مصادف مىشده است با ماه بغیادیش، یعنى ماه بغ یا میثره.
خود این کلمهى بغ به فارسى به معنى مطلق خدایان بوده و بعدها فقط به میترا یا مهر اطلاق کردهاند. بُخ هم که تصحیفى از بغ است در زبان روسى به معنى خداست.
ضمناً براى آگاهىتان عرض کرده باشم که ماه بغیادیش معادل ماه بابلى شَمَش بوده که همان شمس یا آفتاب است.
معادل ارمنى کهن آن هم مِهگان است که باز تصحیفى است از مهرگان یا میثرگانه، ماه سُغدى آن هم فغکان بوده که باز فغ همان بغ به معنى خدا یا مهر باشد و سلاطین چین را هم از همین ریشه فغفور یا بغپور مىخواندهاند که معنیش مىشود پسر خدا یا پسر آفتاب. و بالاخره زردشتیان هم این ماه را مهر مىنامند که ما نیز امروز بهکار مىبریم.
اینها البته نکاتى است مربوط به گاهشمارى که با علوم دیگر از قبیل زبانشناسى و نژادشناسى و غیره ظاهراً ریشههاى مشترک پیدا مىکند و به وسیلهى یکدیگر تأییدمىشوند.(اینکه گفتم ظاهراً، به دلیل آن است که من در این رشتهها بىسواد صرفم.)
درهرحال، چنانکه مىبینیم، مهرگان از این نظر هیچ ربطى با اسطورهى ضحاک و فریدون و قیام کاوه و این مسائل پیدا نمىکند. جشنى بوده است مربوط به نیمسال دوم که با همان اهمیت نوروز بر پا مىداشتهاند و از ۱۶ ماه مهر(یا مهرگان روز) تا ۲۱ مهر(یا رامروز) به مدت ششروز ادامه مىیافته. البته ممکناست سرنگون شدن ضحاک با چنین روزى تصادف کرده باشد ولى چنین؛ تصادفى نمىتواند باعث شود که علت وجودى جشنى تغییر کند. مثلا اگر ناصرالدین شاه را در روز جمعهاى کشته باشند، مدعىشویم که جمعهها را بدین مناسبت تعطیل مىکنیم که روز کشتهشدن اوست.
پیشتر به این نکته اشاره کردم که مسیحیت تمامى آداب و آیینهاى مهرپرستى را عیناً تقلید کرده که از آن جمله است آیین غسل تعمید و تقدیس نان و شراب. این را هم اضافه کنم که به اعتقاد کسانى، جشنهاى ۲۵ دسامبر که بعدها بهعنوان سالگرد مسیح جشن گرفته شده ریشههایش به همین جشن مهرگان مىرسد. و حالا که صحبت میلاد مسیح به میان آمد، این نکته را هم بهطور اخترگذرى بگویم که خود ایرانیان میترایى این روز مهرگان را درعینحال روز تولد مشیا و مشیانه هم مىدانستهاند که همان آدم و حوا ى اسطورههاى سامى است ، و این نکته در بُندهشن (از کتب مهمى که از اعصار دور براى ما باقى مانده) آمده است. البته اینجا مطالب بسیار دیگرى هم هست که من ناگزیرم بگذارم و بگذرم، مثلا این نکته که آیا اصولا مسیا یا مسایا(مسیح و مسیحا) همان مشیا هست یا نیست. و نکات دیگرى از این قبیل.
و اما برویم بر سر موضوع دوم، یعنى قضیهى حضرت ضحاک :
دوستان خوب من! کشور ما بهراستى کشور عجیبى است.
در این کشور سرداران فکورى پدیدآمدهاند که حیرتانگیزترین جنبشهاى فکرى و اجتماعى را برانگیخته، بهثمرنشانده و گاه تا پیروزى کامل بهپیش بردهاند. روشنفکران انقلابى بسیارى در مقاطع عجیبى از تاریخ مملکت ما ظهورکردهاند که مطالعهى دستاوردهاى تاریخىشان بس که عظیم است، باورنکردنى مىنماید.
البته یکى از شگردهاى مشترک همهى جباران تحریف تاریخ است؛ و درنتیجه، متأسفانه چیزى که ما امروز به نام تاریخ دراختیار داریم، جز مشتى دروغ و یاوه نیست که چاپلوسان و متملقان دربارى دورههاى مختلف بههم بستهاند؛ و این تحریف حقایق و سفید را سیاه و سیاه را سفید جلوهدادن، بهحدى است که مىتواند با حسن نیتترین اشخاص را هم بهاشتباه اندازد.
نمونهى بسیار جالبى از این تحریفات تاریخى، همین ماجراى فریدون و کاوه و ضحاک است.
پیشاز آنکه به این مسأله بپردازم، باید یک نکته را تذکاراً بگویم درباب اسطوره و تاریخ: نکتهى قابل مطالعهاى است این، سرشار از شواهد و امثلهى بسیار، اما من ناگزیر به سرعت از آن مىگذرم و همینقدر اشارهمىکنم که اسطوره یا میت یکجور افسانه است که مىتواند صرفاً زادهى تخیلات انسانهاى گذشته باشد بر بستر آرزوها و خواستهاشان، و مىتواند در عالم واقعیت؛ پشتوانهاى از حقایق تاریخى داشتهباشد، یعنى افسانهاى باشد بىمنطق و کودکانه که تاروپودش از حادثهاى تاریخى سرچشمه گرفته و آنگاه در فضاى ذهنى ملتى شاخ و برگ گسترده، صورتى دیگر یافته، مثل تاریخچهى زندگى ابراهیم بن احمد سامانى که با شرح حال افسانهاى بودا سیدهارتا بههم آمیخته به اسطورهى ابراهیم بن ادهم تبدیل شده. در این صورت مىتوان با جستوجوى در منابع مختلف، آن حقایق تاریخى را یافت و نور معرفت بر آن پاشید و غَثّ و سَمینش را تفکیک کرد و به کُنه آن پىبرد؛ که باز یکى از نمونههاى بارز آن همین اسطورهى ضحاک است.
در تاریخ ایران باستان از مردى نام برده شده است به اسم گئومات و مشهور به غاصب. مىدانیم که پس از مرگ کوروش ، پسرش کمبوجیه با توافق سرداران و درباریان و روحانیان و اشراف به سلطنت رسید و براى چپاول مصریان به آنجا لشگر کشید، چون جنگ و جهانگشایى که نخست با غارت اموال ملل مغلوب و پس از آن، با دریافت سالانهى باج وخراج از ایشان ملازمه داشته، در آن روزگار براى سرداران سپاه که تنها از طبقهى اشراف انتخاب مىشدند، نوعى کار تولیدى بسیار ثمربخش بهحسابمىآمده.(البته اگر بتوان غارت و باجخورى را کار تولیدى گفت!)
بگذارید یک حکم کلى صادرکنم و آب پاکى را رو دستتان بریزم: همهى خودکامههاى روزگار دیوانه بودهاند. دانش روانشناسى بهراحتى مىتواند این نکته را ثابت کند. و اگر بخواهم به حکم خود شمول بیشترى بدهم باید آن را به این صورت اصلاح کنم که: خودکامههاى تاریخ از دَم یک یک چیزىشان مىشده: همهشان از دَم، مَشَنگ بودهاند و در بیشترشان مشنگى تا حد وصول به مقام عالى دیوانهى زنجیرى پیش مىرفته. یعنى دوروبرىها، غلامهاى جاننثار و چاکران خانهزاد، آنقدر دوروبرشان موسموس کردهاند و دُمبشان را توى بشقاب گذاشتهاند و بعضى جاهاشان را لیس کشیدهاند و نابغهى عظیمالشأن و داهى کبیر و رهبر خردمند چَپانِشان کردهاند که یواشیواش امر به خود حریفان مشتبه شده و آخرسرىها دیگر یکهو یابو ورشان داشته است ؛ آنیکى ناگهان به سرش زده که من پسر آفتابم، آن یکى دیگر مدعىشده که من بنده پسر شخص خدا هستم، اسکندر ادعا کرد نطفهى مارى است که شبها به بستر مامانش مىخزیده و نادرشاه که از همان اول بالاخانه را اجاره داده بود پدرش را از یاد برد و مدعىشد که پسر شمشیر و نوهى شمشیر و نبیرهى شمشیر و ندیدهى شمشیر است.
فقط میان مجانین تاریخى حساب کمبوجیهى بینوا از الباقى جداست. این آقا از آن نوع مَلَنگهایى بود که براى گرد و خاک کردن لزومى نداشت دور و برىها پارچهى سرخ جلو پوزهاش تکان بدهند یا خار زیر دمبش بگذارند. چون بهقول؛ معروف خودمان از همان اوان بلوغ مادهاش مستعد بود و بىدمبک مىرقصید. این مردک خلوضع (که اشراف هم تنها بههمین دلیل او را بهتخت نشانده بودند که افسارش تو چنگ خودشانباشد) پس از رسیدن به مصر و پیروزى بر آن و جنایات بىشمارى که در آن نواحى کرد، بهکلى زنجیرى شد. غش و ضعف و صرع و حالتى شبیه به هارى بهاش دست داد. به روزى افتاد که مصریان قلباً معتقد شدند که این بیمارى کیفرى است که خدایان مصر به مکافات اعمال جنایتکارانهاش بر او نازل کردهاند.
کمبوجیه برادرى داشت بهنام بَردیا . بردیا طبعاً از حالات جنونآمیز اخوى خبر داشت و مىدانست که لابد امروز و فرداست که کار جنون حضرتش بهتماشا بکشد و تاج و تخت از دستش برود. از طرفى هم چون افکارى در سرداشت و چند بار نهضتهایى بهراه انداخته بود اشراف بهخونش تشنه بودند و مىدانست که به فرض کنار گذاشته شدن کمبوجیه ، بههیچ بهایى نخواهند گذاشت او بهجایش بنشیند. اینبود که پیشدستى کرد و درغیاب کمبوجیه و ارتش به تخت نشست. وقتى خبر قیام بردیا به مصر رسید، داریوش و دیگر سران ارتش سر کمبوجیه را زیر آب کردند و به ایران تاختند تا به قوهى قهریه دست بردیا را کوتاه کنند.
تاریخ قلابى و دستکارى شدهیى که امروز دراختیار ماست ماجرا را به این صورت نقل مىکند که : «کمبوجیه پیش از عزیمت بهسوى مصر، یکى از محارمش راکه پِرک ساس پِس نام داشت مأموریت داد که پنهانى و بهطورىکه هیچکس نفهمد بردیارا سر به نیست کند تا مبادا درغیاب او هواى سلطنت بهسرش بزند. این مأموریتانجام گرفت اما دست بر قضا، مُغى به نام گئومات که شباهت عجیبى هم به بردیاىمقتول داشت از این راز آگاه شد و چون مىدانست جز خود او کسى از قتل بردیا خبر ندارد، گفت من بردیا هستم و بر تخت نشست» تاریخ ساختگى موجود دنبالهى ماجرا را بدین شکل تحریف مىکند: «هنگامىکه در مصر خبر به گوشکمبوجیه رسید، خواه بدینسبب که فردى به دروغ خود را بردیا خوانده و خواه بهتصور اینکه فریبش داده، بردیا را نکشتهاند سخت بهخشم آمد(و اینجا دو روایتهست:) یکى آنکه از فرط خشم جنونآمیز دست به خودکشى زد، یکى اینکه بىدرنگبه پشت اسب جست تا به ایران بتازد. و براثر این حرکت ناگهانى خنجرى که بر کمرداشت به شکمش فرو رفت و از زخم آن بمرد.»
که این روایت اخیر یکسره مجعولاست. حجارىهاى تختجمشید نشانمىدهد که حتا سربازان عادى هم خنجر بدون نیام بر کمر نمىزدهاند چه رسد به پادشاه. در هر حال، بنا بر قول تاریخ مجعول: «پرک ساس پس راز به قتلرسیده بودن بردیا را با سران ارتش در میان نهاد. آنان شتابان خود را به ایران رساندند ودریافتند کسى که خود را بردیا نامیده مغى است به نام گئوماته که برادرش رئیس کاخهاى؛سلطنتى است. پس با قرار قبلى در ساعت معینى به قصر حمله بردند و او را کشتند و با همقرار گذاشتند صبح روز دیگر جایى جمعشوند و هرکه اسبش زودتر از اسب دیگران شیههکشید پادشاه شود. مهتر داریوش زرنگى کرد و شب قبل در محل موعود وسائل معارفهىاسب داریوش و مادیانى را فراهمآورد، و روز بعد، اسب داریوش بهمجرد رسیدن بدانمحل به یاد کامکارى شب پیش شیههکشید و به همت آن چارپاى حَشَرى، سلطنت (که صدالبته ودیعهاى الهى است) به داریوش تعلقگرفت.»
خوب، تاریخ اینجور مىگوید. اما این تاریخ ساختگى است، فریب و دروغ شاخدار است، تحریف ریشخندآمیز حقیقت است. پس ببینیم حقیقت واقع چه بوده. نخست بگویم که: چه لازم بود که داریوش و همدستانش کمبوجیه را بکشند؟
۱. جنون کمبوجیه بهحدى رسیده بود که دیگر مىبایست دربارهاش فکرى اساسى کنند.
۲.تنها با سر به نیست کردن کمبوجیه بود که مىتوانستند قتل بردیا را به گردن او بیندازند و خود از قرارگرفتن درمعرض این اتهام بگریزند.
۳. چنانکه خواهیم دید با کشتن کمبوجیه قتل بردیا بىدردسرتر مىشد.
دیگر بگویم که: چرا پس از کشتن بردیا پاى گئومات دروغین را بهمیان کشیدند؟
۱. چون پس از کمبوجیه سلطنت حقاً به بردیا مىرسید، و آنان اولا مخالف سرسخت اعمال و اقدامات او بودند و درثانى با قتل بردیا متهم به شاهکشى مىشدند که عواقبش روشنبود. این بود که بردیا را بهنام گئومات کشتند.
۲. نفوذ اجتماعى بردیا بیش از آن بوده که تودههاى مردم قتلش را برتابند. بررسى واقعیت ماجرا بهتر مىتواند این نکات را روشنکند:
ما براى پى بردن به واقعیت امر یک سند معتبر تاریخى دردست داریم. این سند عبارتاست از کتیبهى بیستون که بعدها به فرمان همین داریوش بر سنگ کنده شده، گیرم از آنجا که معمولا دروغگو کم حافظه مىشود همان چیزهایى که براى تحریف تاریخ بر این کتیبه نقرشده است مشت این شیادى تاریخى را بازمىکند. من عجالتاً یکى از جملههاى این کتیبه را براى شما مىخوانم:
«من، داریوش ، مرتعها و کشتزارها و اموال منقول و بردگان را به مردم سلحشوربازگرداندم… من در پارس و ماد و دیگر سرزمینها آنچه را که گرفته شده بود،باز پس گرفتم.»
عجبا، آقاى داریوش ، این مردم سلحشور که در کتیبهاى بهشان اشاره کردهاى غیر از همان سران و سرداران ارتشند که از طبقهى اشراف انتخاب مىشدند؟ ـ کسى مرتعها و کشتزارها و اموال منقول و بردگان آنها را از دستشان گرفتهبود که تو دوباره به آنها بازگرداندى؟
کلید مسأله در همینجا است. حقیقت این است که اصلا گئوماته نامى در میان نبود و آنکه به دست داریوش و همپالکىهایش به قتل رسیده، خود بردیا بوده است. ــ بردیا از غیبت کمبوجیه و اشراف توطئهچى دربارى استفاده مىکند و قدرت را به دست مىگیرد و بىدرنگ دست به دگرگون کردن ساختار جامعه مىزند ــ دگرگونىهایى تا حد انقلاب. آنچنان که از نوشتهى هرودوت برمىآید، درمدت هفت تا هشت ماه سلطنت خود، کارهاى نیک فراوان انجام مىدهد بهطورىکه در سراسر آسیاى صغیر مرگش فاجعهى ملى شمردهمىشود و برایش عزاى عمومى اعلام مىکنند. هرودوت در فهرست اقدامات او معافیت مردم از خدمت اجبارى نظامى و بخشش سه سال مالیات را نام برده است اما کتیبهى بیستون که بهفرمان داریوش نقر شده نشان مىدهد که موضوع بسیار عمیقتر از این حرفها بوده:
سنگنبشتهى بیستون از مرتعها و زمینهاى کشاورزى و اموال منقول نام مىبرد که داریوش آنها را به اشراف و مردم سلحشور(یعنى سران ارتش) بازگردانده. ـ معلوممىشود بردیا اموال منقول و غیرمنقول خانوادههاى اشرافى را مصادره کرده به دهقانان و کشاورزان بخشیده بوده.
سنگنبشته سخن از بردگانى بهمیانآورده که داریوش آنها را به مردم سلحشور برگردانده. ـ معلوممىشود که بردیا بردهدارى یا حداقل کار بردهوار را یکسره ملغى کرده بوده.
یک مورخ روشنبین در رسالهى خود نوشته است: «در این جریان کار بهمصادرهى اموال و مراتع و سوزاندن معابد و بخشودن مالیاتها و الغاى بیگارى(کاربردهوار) کشید (و همهى اینها، دستکم) نشانهى وجود بحران در روابط اجتماعىاقتصادى جامعهى هخامنشى است. »
دیاکونف نیز مىنویسد: «پس از پایان کار گئوماتا (و به عقیدهى من شخص بردیا )داریوش با قیامها و مخالفتهاى زیادى روبهرو شد. هدف این قیامها، احیاى نظامات زمانبردیا بود که داریوش همه را ملغىکردهبود. و دستکم سه تا از این قیامها بهصورت یکنهضت خلق به تمام معنى درآمد. این سه عبارت بودند از قیام فرادا، قیام فَرَوَرتیشفرائورت ، و قیام وَهیزداتَهى پارسى . داریوش در برابر این قیامها روشى سخت و خونینپیش گرفت، چنانکه در بابل مثلا به یک آن، سه هزار تن از رهبران و سرکردگان جنبش رابهدارآویخت.»
ببینید خود داریوش در سنگنبشتهى کذایى دربارهى پایان کار فرورتیش چه مىگوید:
«او را زنجیرکرده پیش من آوردند. من به دست خویش گوشها و بینى او را بریدم وچشمانش را از کاسه برآوردم. او را همچنان در غل و زنجیر در دربار من برپا نگهداشتند و؛مردم سلحشور همگى او را دیدند. پس از آن فرمان دادم تا او را در اکباتانه بر نیزه نشاندند.نیز مردانى را که هواخواه او بودند در اکباتانه در درون دژ بر دار آویختم.»
اصولا خود این انتقامجویى دیوانهوار و درندهخویى باورنکردنى به قدر کافى لو دهنده هست. بهخوبى مىتواند از عمق و گسترش نهضت فرورتیش خبر دهد. واژگونه نشان دادن تاریخ سابقهى بسیار دارد. ماجراى انوشیروان را همه مىدانند و مکررنمىکنم. این حرامزادهى آدمخوار با روحانیان مواضعه کرده که اگر او را بهجاى برادرانش به سلطنت رسانند ریشهى مزدکیان را براندازد. نوشتهاند که تنها در یک روز به قولى یکصد و سىهزار مزدکى را در سراسر کشور به تزویر گرفتار کردند و از سر تا کمر، واژگونه در چالههاى آهک کاشتند. این عمل چنان نفرتى بهوجود آورد که دستگاه تبلیغاتى رژیم براى زدودن آثار آن به کار افتاد تا با نمایشات خر رنگ کنى از قبیل زنجیر عدل و غیره و غیره از آن دیو خونخوار فرشتهاى بسازند. و ساختند هم. و چنان ساختند که توانستند شاید براى همیشه تاریخ را فریب بدهند، چنان که امروز هم وقتى نام انوشیروان را مىشنویم خواه و ناخواه کلمهى عادل به ذهن ما متبادرمىشود.
زنده است نام فرخ نوشیروان به عدل
گرچه بسى گذشت که نوشیروان نماند.
بیچاره سعدى !
بارى، این ماجراى داریوش و بردیا را داشته باشید تا بهاش برگردیم.
حالا ببینیم قضیهى ضحاک چیست:
آقاى حصورى، یکى از دوستان من که محققى گرانمایه است در مقالهاى راجع به اسطورهى ضحاک مىنویسد: جمشید جامعه را به طبقات تقسیم کرد: طبقهى روحانى، طبقهى نجبا، طبقهى سپاهى، طبقهى پیشهور و کشاورز و غیره… بعد ضحاک مىآید روى کار. بعد از ضحاک، فریدون که با قیام کاوه ى آهنگر به سلطنت دست پیدا مىکند، مىبینیم اولین کارى که انجام مىدهد بازگرداندن جامعه است به همان طبقات دورهى جمشید . بهقول فردوسى ، فریدون بهمجرد رسیدن به سلطنت جارچى در شهرها مىاندازد که:
سپاهى نباید که با پیشهور به یک روى جویند هر دو هنر
یکى کارورز و دگر گُرزدار سزاوار هردو پدید است کار
چو این کار آن جوید آنکار این پر آشوب گردد سراسر زمین!
این به ما نشانمىدهد که ضحاک در دورهى سلطنت خودش که درست وسط دورههاى سلطنت جمشید و فریدون قرار داشته، طبقات را در جامعه به هم ریخته؛ بوده. البته ما از تقسیمبندى طبقاتى جامعه در دو و سه هزار سال پیش چیزهایى مىدانیم. این طبقهبندى نه فقط از مختصات جامعهى ایرانى کهن بوده$ اوستاى جدید هم که متنش در دست است وجود این طبقات را تأیید مىکند.
پیداست که اسطورهى ضحاک، بدین صورتى که به ما رسیده، پرداختهى ذهن مردمى است که تشکیل مىدهند چرا باید آرزو کنند فریدونى بیاید و بار دیگر آنها را به اعماق براند، یا چرا باید از بازگشت نظام طبقاتى قند تو دلشان آب بشود؟
پس از دو حال خارج نیست: یا پردازندگان اسطوره کسانى از طبقهى مرفه بودهاند (که این بسیار بعید بهنظرمىرسد)، یا ضبط کنندهى اسطوره(خواه فردوسى ، خواه مصنف خداینامک که مأخذ شاهنامه بوده) کلکزده اسطورهیى را که بازگو کنندهى آرزوهاى طبقات محرومبوده بهصورتىکه در شاهنامه مىبینیم درآورده و ازاینطریق، صادقانه از منافع خود و طبقهاش طرفدارىکرده. طبیعىاست که درنظر فردى برخوردار از منافع نظام طبقاتى، ضحاک باید محکوم بشود و رسالت انقلابى کاوهى پیشهورِ بدبختِ فاقد حقوق اجتماعى باید در آستانهى پیروزى به آخر برسد و تنها چرمپارهى آهنگریش براى تحمیق تودهها، به نشان پیوستگى خللناپذیر شاه و مردم بهصورت درفش سلطنتى درآید و فریدون که بازگردانندهى جامعه به نظام پیشین است و طبقات را از آمیختگى با یکدیگر بازمىدارد باید مورد احترام و تکریم قراربگیرد.
حضرت فردوسى در بخش پادشاهى ضحاک از اقدامات اجتماعى او چیزى بر زبان نیاورده به همین اکتفا کرده است که او را پیشاپیش محکوم کند، و در واقع بدون اینکه موضوع را بگوید و حرف دلش را رو دایره بریزد حق ضحاک بینوا را گذاشته کف دستش. دو تا مار روى شانههایش رویانده که ناچار است براى آرام کردنشان مغز سر انسان بر آنها ضماد کند. حالا شما بروید دربارهى این گرفتارى مسخره از فردوسى بپرسید، چرا مىبایست براى تهیهى این ضماد کسانى را سر ببرند؟ چرا از مغز سر مردگان استفاده نمىکردند؟ به هر حال براى دست یافتن به مغز سر آدم زنده هم اول باید او را بکشند، مگر نه؟ خوب، قلم دست دشمن است دیگر. شما اگر فقط به خواندن بخش پادشاهى ضحاک شاهنامه اکتفا کنید، مطلقاً چیزى از اصل قضیه دستگیرتان نمىشود، همینقدر مىبینید بابایى آمده به تخت نشسته که مارهایى روى شانههایش است و چون ناچار است از مغز سر جوانان به آنها خوراک بدهد تا راحتش بگذارند مردم به ستوه مىآیند و انقلاب مىکنند و دمار از روزگارش برمىآورند و فریدون را به تخت مىنشانند، و قهرمان اصلى انقلاب هم آهنگرى است که چرمپارهى آهنگریش را توک چوب مىکند. البته فکر نکنید فردوسى علیهالرحمه نمىدانسته براى انقلاب کردن لازم نیست حتماً یکى چیزى را توکِ چوب کند؛ منتها این چرمپاره؛ را براى بعد که باید به نشانهى همبستگىِ طبقاتىِ غارتکنندگان و غارتشوندگان درفش کاویانى علم بشود لازمدارد!
اما وقتى به بخش پادشاهى فریدون رسیدید، آنهم به شرطى که سرسرى از روى مطلب نگذرید، تازه شستتان خبردارمىشود که اول مارهاى روى شانهى ضحاک بیچاره بهانه بوده و چیزى که فردوسى از شما قایم کرده و درجاى خود صدایش را بالا نیاورده انقلاب طبقاتى او بوده؛ ثانیاً با کمال حیرت درمىیابید آهنگر قهرمان دورهى ضحاک جاهلى بىسروپا و خائن به منافع طبقات محروم از آب درآمده!
این نکته را کنارمىگذاریم که قیام مردم بر علیه ضحاک عملا قیام تودههاى آزاد شده از قید و بندهاى جامعهى اشرافى است برضد منافع خویش و درحقیقت کودتایى است که اشراف خلع ید شده به راه انداختهاند ازطریق تحریک اجامر و اوباش برعلیه ضحاک که آنها را خاکسترنشین کرده. سؤال این است که خوب، پس از پیروزى قیام، چرا سلطنت به فریدون تفویض مىشود؟ـ فقط به یک دلیل:
فریدون از خانوادهى سلطنتى است و بهقول فردوسى فَرّ شاهنشهى دارد، یعنى خون سلطنتى (که این بنده مطلقاً از فرمول شیمیایى چنین خونى اطلاع ندارد) تو رگهایش جارى است! این به اصطلاح فرّ شاهنشهى موضوعى است که فردوسى مدام رویش تکیه مىکند. تعصب او در این عقیده که مردم عادى شایستهى رسیدن به مقام رهبرى جامعه نیستند شاید از داستان انوشیروان بهتر آشکارباشد:
قباد هنگام عبور از اصفهان شبى را با دختر دهقانى به سر مىبرد و سالها بعد خبر پیدا مىکند که همخوابهى یکشبهى شاهنشاه برایش یک پسر کاکل زرى به دنیا آورده که بعدها انوشیروان نام مىگیرد و به سلطنت مىرسد. خوب، این که نمىشود. مگر ممکناست یک چنان پادشاه جَمْجاهى همینجورى از یک زن هشت من نُه شاهى طبقهى بقال چغال به دنیا آمده باشد؟ این است که قبلا بهترتیبى نژاد دختر مورد تحقیق قرار مىگیرد و بىدرنگ کاشف بهعمل مىآید که نخیر، هیچ جاى نگرانى نیست، دختره از تخم و ترکهى جمشید است و خون شاهان در رگهایش جارى است!
درمیان همهى تاجداران شاهنامه ى فردوسى ، ضحاک تنها کسى است که نمىتواند بگوید:
منـم شـاه با فـرهى ایـزدى هَمَم شهریارى، هَمَم موبدى
و این خود ثابت مىکند که ضحاک از دودمان شاهى و حتا اشراف دربارى نیست بلکه فردى است عادى که از میان تودهى مردم برخاسته.
آقاى حصورى بسیار دقیق به این نکته اشارهمىکند. مىگوید: «از آنجا که ایندوره بهکلى از جنبههاى الهى که به دورههاى دیگر دادهاند، جداست باید پذیرفتکه دورهاى انسانى است…این ضحاک در نظر پردازندهى اسطوره چنان ناپاک جلوهکرده است که دیگر به لقب ایرانى آژىدهاک (یا اژدها) و به اسم ایرانیشبیوَراَسپ توجهى نکرده او را یکباره غیرایرانى و بهخصوص تازى خوانده و بهخیالخود این ننگ را از دامن ایرانیان ستردهاست که خدا نخواسته یکى از آنها بر علیهامر مقدسى چون نظام طبقاتى قد علم کند!»
وقتى که رد اسطورهى ضحاک را توى تاریخ بگیریم به این حقیقت مىرسیم که ضحاک فردوسى درست همان گئومات غاصبى است که داریوش از بردیا ساخته بود. اگر شما به آنچه ابوریحان بیرونى دربارهى ضحاک نوشته نگاه کنید از شباهت مطالب او با مطالب سنگنبشتهى بیستون حیرت مىکنید. یک نکتهى بسیار بسیار مهم متن ابوریحان اصطلاح «اشتراک در کدخدایى» است در دورهى ضحاک ، و این دقیقاً همان تهمت شرمآورى است که به مزدک بامدادان نیز وارد آوردهاند. توجه کنید به نزدیکشدن معتقدات مزدکى و ضحاکى! ـ مزدک هرگونه مالکیت خصوصى بیش از حد نیاز را طرد و مالکیت اشتراکى را تبلیغ مىکرد. براى اشراف، زنان درشمار اموال خصوصى بودند نه به معنى نیمى از جامعهى انسانى. این بود که درکمال حرامزادگى حکم مزدک را تعمیم دادند و او را متهم کردند که زنان را نیز در تعلق تمامى مردان خواسته است. آن «اشتراک در کدخدایى» که بیرونى به ضحاک نسبت داده، همان تهمت شرمآورى است که بعدها به آئین مزدک نیز بسته شد، زیرا کدخدایى به معنى دامادى و شوهرى است، مقابل کدبانویى.
حالا دیگر بماند که بیرونى راجع به دورهاى اظهارات تاریخى مىکند که اسطوره است و لزوماً صورت تاریخ ندارد! آقاى حصورى مقالهاش را با این جمله ادامه مىدهد:
«احقاق حق ضحاک که به گناه حفظ منافع مردم ماردوش و جادو از آب درآمده نبایدما را از دنبالکردن داستان جمشید باز دارد: مىبینیم که فریدون دوباره قالب قدیمى شاهانکهن ایرانى را پیدا مىکند و بهتلاطم دورهى ضحاک خاتمه مىدهد و جامعه را به همانراهى مىبرد که جمشید مىبرد.»
مىبینید دوستان که حکومت ضحاک ِ افسانهاى یا بردیاى تاریخى را ما به غلط، به اشتباه، مظهرى از حاکمیت استبدادى و خودکامگى و ظلم و جور و بىداد فردى تلقى کردهایم. بهعبارت دیگر شاید تنها شخصیت باستانى خود را که کارنامهاش به شهادت کتیبهى بیستون و حتا مدارکى که از خود شاهنامه استخراج مىتوان؛ کرد، سرشار از اقدامات انقلابى تودهیى است بر اثر تبلیغات سویى که فردوسى براساس منافع طبقاتى و معتقدات شخصى خود براى کرده به بدترین وجهى لجنمال مىکنیم و آنگاه کاوه را مظهر انقلاب تودهاى بهحساب مىآوریم در حالى که کاوه در تحلیل نهایى عنصرى ضدمردمى است.
به این ترتیب پذیرفتن دربست سخنى که فردوسى از سر گریزى عنوان کرده بهصورت یک آیهى مُنْزَل، گناه بىدقتى ماست نه گناه او که منافع طبقاتى یا معتقدات خودش را در نظر داشته.
سیاست رژیمها در جهان سوم، ارتجاعى و استثمارى است. هر رژیم با بلندگوهاى تبلیغاتیش از یکسو فقط آنچه را که خود مىخواهد یا بهسود خود مىبیند، تبلیغ مىکند و از سوى دیگر با سانسور و اختناق از انتشار هر فکر و اندیشهیى که با سیاست نفعپرستانهى خود درتضاد ببیند مانع مىشود. مىبینید که تاکنون هیچ محققى به شما نگفته است که شاهنامه ى فردوسى ، اگر در زمان خود او ـ حدود هزارسال پیش از این ـ مبارزه براى آزادى ایران عربزدهى خلیفهزدهى ترکان سلجوقى زده را ترغیب مىکرده، امروز باید با آگاهى بدان برخورد شود نه با چشم بسته.
بلندگوهاى رژیم سابق از شاهنامه به عنوان حماسهى ملى ایران نام مىبرد، حالآنکه در آن از ملت ایران خبرى نیست و اگر هست همه جا مفاهیم وطن و ملت را در کلمهى شاه متجلىمىکند. خوب، اگر جز این بود که از ابتداى تأسیس رادیو در ایران هرروز صبح به ضرب دمبک زورخانه توى اعصاب مردم فرویش نمىکردند. آخر امروزه روز فرّ شاهنشهى چه صیغهاى است؟ و تازه به ما چه که فردوسى جز سلطنت مطلقه نمىتوانسته نظام سیاسى دیگرى را بشناسد؟
در ایران اگر شما برمىداشتید کتاب یا مقاله یا رسالهیى تألیف مىکردید و در آن مىنوشتید که در شاهنامه فقط ضحاک است که فرّ شاهنشهى ندارد پس از تودهى مردم برخاسته؛ و این آدم به فلان و به همان دلیل محدودیتهاى اجتماعى را از میان برداشته و دست به اصلاحات عمیق اجتماعى زده، پس حکومتش بهخلاف نظر فردوسى حکومت انصاف و خرد بوده؛ و کاوه نامى بر او قیام کرده اما یکى از تخم و ترکهى جمشید را بهجاى او نشانده پس درواقع آن چه به قیام کاوه تعبیر مىشود، کودتایى ضدانقلابى براى بازگرداندن اوضاع بهروال استثمارى گذشته بوده، اگر چوب به آستینتان نمىکردند، اینقدر هست که دستکم به ماحصل تتبعات شما دراینزمینه اجازهى انتشار نمىدادند و اگر هم بهنحوى از دستشان در مىرفت، بههزار وسیله مىکوبیدندتان. چنانکه بر سر برداشتهاى من از حافظ ، استادان شاخ پشمى فرهنگستانى رژیم درکمال وقاحت؛ رأى صادرفرمودند که مرا باید بهمحاکمه کشید، و بعد هم که اوضاع عوض شد بهکلى جلو انتشارش را گرفتند.
خوب. پس حقایق و واقعیات وجود دارند و آنجا هستند:
توى شاهنامه ، توى سنگنبشتهى بیستون، توى دیوان حافظ ، توى کتابهایى که خواندنشان را کفر و الحاد به قلم دادهاند، توى فیلمى که سانسور اجازهى دیدنش را نمىدهد و توى هرچیزى که دولتها و سانسورشان به نام اخلاق، به نام بدآموزى، به نام پیشگیرى از تخریب اندیشه و به هزار نام و هزار بهانهى دیگر سعىمىکنند تودهى مردم را از مواجهه با آن مانع شوند. در هر گوشهى دنیا، هر رژیم حاکمى که چیزى را ممنوعالانتشار به قلم داد، من به خودم حق مىدهم که فکر کنم در کار آن رژیم کلکى هست و چیزى را مىخواهد از من پنهان کند.
پارهیى از نظامها اعمال سانسور را با این عبارت توجیه مىکنند که:«ما نمىگذاریم میکرب وارد بدنمان بشود و سلامت فکرى ما و مردم را مختلکند.» ـ آنها خودشان هم مىدانند که مهمل مىگویند. سلامت فکرى جامعه فقط در برخورد با اندیشهى مخالف محفوظ مىماند. تو فقط هنگامى مىتوانى بدانى درست مىاندیشى که من منطقت را با اندیشهى نادرستى تحریک کنم. من فقط هنگامى مىتوانم عقیدهى سخیفم را اصلاح کنم که تو اجازهى سخن گفتن داشته باشى. حرف مزخرف خریدار ندارد، پس تو که پوزهبند به دهان من مىزنى از درستى اندیشهى من، از نفوذ اندیشهى من مىترسى. مردم را فریب دادهاى و نمىخواهى فریبت آشکارشود. نگران سلامت فکرى جامعه هستید؟ پس چرا مانع اندیشهى آزادش مىشوید؟ سلامت فکرى جامعه تنها در گرو همین واکسیناسیون بر ضد خرافات و جاهلیت است که عوارضش درست با نخستین تب تعصب آشکار مىشود.
براى سلامت عقل فقط آزادى اندیشه لازم است. آنها که از شکفتگى فکر و تعقل زیان مىبینند جلو اندیشههاى روشنگر دیوارمىکشند و مىکوشند تودههاى مردم احکام فریبکارانهى بستهبندى شدهى آنان را بهجاى هر سخن بحثانگیزى بپذیرند و اندیشههاى خود را بر اساس همان احکام قالبى که برایشان مفید تشخیص داده شده زیرسازى کنند.
تودهیى که بدینسان قدرت خلاقهى فکرى خود را از دست داده باشد، براى راه جستن به حقایق و شناخت قدرت اجتماعى خویش و پیداکردن شعور و حتا براى توجه یافتن به حقوق انسانى خود محتاج به فعالیت فکرى اندیشمندان جامعهى خویش است. زیرا کشف حقیقتى که این چنین در اعماق فریب و خدعه مدفون شده باشد ریاضتى عاشقانه مىطلبد و بهطور قطع مىباید با آزاداندیشى؛ و فقدان تعصب جاهلانه پشتیبانى بشود که این هم ناگزیر درخصلت تودهى گرفتار چنان شرایطى نخواهد بود.
این ماجراى ضحاک یا بردیا یک نمونه بود براى نشاندادن این اصل که حقیقت چهقدر آسیبپذیر است، و درعینحال، زدودن غبار فریب از رخسارهى حقیقت چهقدر مشکل است. چهبسا در همین تالار کسانى باشند با چنان تعصبى نسبت به فردوسى ، که مایل باشند به دلیل این حرفها خرخرهى مرا بجوند و زبانم را از پس گردنم بیرون بکشند؛ فقط به این جهت که دروغ هزار ساله، امروز جزو معتقداتشان شده و دست کشیدن از آن براىشان غیر مقدور است.
پیشینیان ما گفتهاند«آفتاب زیر ابر نمىماند و حقیقت سرانجام روزى گفته خواهد شد.» این حکم شاید روزگارى قابلیت قبول داشته و پذیرفتنى بوده اما در عصر ما که کوچکترین خطایى مىتواند به فاجعهیى عظیم مبدل شود، به هیچ روى فرصت آن نیست که دست روى دست بگذاریم و بنشینیم و صبر پیش گیریم که روزى روزگارى حقیقت با ما بر سر لطف بیاید و گوشهى ابرویى نشانمان بدهد.
امروز هر یک از ما که اینجا نشستهایم، باید خود را به چنان دستمایهیى از تفکر منطقى مسلح کنیم که بتوانیم حقیقت را بو بکشیم و پنهانگاهش را بىدرنگ بیابیم.
ما در عصرى زندگى مىکنیم که جهان به اردوگاههاى متعددى تقسیم شده است. در هر اردویى بتى بالا بردهاند و هر اردویى به پرستش بتى واداشته شده. امیدوارم دوستان! که نه خودتان را به کوچهى علىچپ بزنید، نه سخن مرا به گونهیى جز آنچه هست تعبیر و تفسیرکنید. اشارهى من مطلقاً به بتسازى و بتپرستى نوبالغان نیست که مثلا مایکل جکسن قرتى یا محمدعلى کلى، کتکخور حرفهاى براىشان بهصورت خدا در مىآید. اشارهى من به بیمارى کودکانهتر، اسفانگیزتر و بسیار خجلتآورتر کیش شخصیت است که اکثر ما گرفتار آنیم. مایى که کلى هم ادعامان مىشود، افادهها طَبَقطَبَق، و مثلا خودمان را مسلح به چنان افکار و اندیشههاى متعالى مىدانیم که نجاتدهندهى بشریت از یوغ بردگى جدید است. بله، مستقیماً به هدف مىزنم و کیش شخصیت را مىگویم. همین بتپرستى شرمآور عصر جدید را مىگویم که مبتلا به همهى ما است و شده است نقطهى افتراق و عامل پراکندگى مجموعهیى از حسن نیتها تا هر کدام به دست خودمان گرد خودمان حصارهاى تعصب را بالا ببریم و خودمان را درون آن زندانى کنیم. انسان به برگزیدگان بشریت احترام مىگذارد و از مشعل اندیشههاى آنان روشنایى مىگیرد اما درست از آن لحظه که از برگزیدگان زمینى و اجتماعى خود شروع به ساختن بت آسمانى قابل پرستش مىکند، نه فقط به آن فرد برگزیده توهین روا؛ مىدارد بلکه علىرغم نیات آن فرد برگزیده، برخلاف تعالیم آن آموزگار خردمند که خواسته است او را از اعماق تعصب و نادانى بیرون کشد، بار دیگر به اعماق سیاهى و سفاهت و ابتذال و تعصب جاهلانه سرنگونمىشود. زیرا شخصیتپرستى لامحاله تعصب خشکمغزانه و قضاوت دگماتیک را به دنبال مىکشد، و این متأسفانه، بیمارى خوفانگیزى است که فرد مبتلاى به آن با دست خود تیشه به ریشهى خود مىزند.
انسان خردگراى صاحب فرهنگ چرا باید نسبت به افکار و باورهاى خود تعصب بورزد؟ تعصب ورزیدن کار آدمِ جاهلِ بىتعقلِ فاقدِ فرهنگ است: چیزى را که نمىتواند دربارهاش بهطور منطقى فکر کند، به صورت یک اعتقاد دربست پیشساخته مىپذیرد و درموردش هم تعصب نشان مىدهد. چوبى را نشانش بده، بگو تو را این آفریده، باید روزى سه بار دورش شلنگ تخته بزنى هربار سیزده دفعه بگویى من دوغم. کارش تمام است. برو چند سال دیگر برگرد بهاش بگو خانه خراب! این حرکات که مىکنى و این مزخرفاتى که بهعنوان عبادت بلغور مىکنى، معنى ندارد! ـ مىدانید چه پیش مىآید؟ ـ مىگیرد پاى همان چوبى که مىپرستد درازت مىکند بهعنوان کافر حربى سرت را گوش تا گوش مىبرد! ـ این را بهاش مىگوییم تعصب. حالا بفرمایید به این بندهى شرمنده بگویید چرا تعصب نشان دادن آن بابا جاهلانه است، تعصب نشان دادن ما که خودمان را صاحب درایت هم فرض مىکنیم عاقلانه؟
تبلیغات رژیمها هم درست از همین خاصیت تعصبورزى تودههاست که بهرهبردارى مىکنند. دستکم براى ما ایرانىها این گرفتارى بسیار محسوس است.
از نهضت عظیم تصوف که چشم بپوشیم و دلایل نضج و نفوذ آن را استثنا کنیم، بهعلل متعددى که یک خفقان سنتى دو هزار و پانصد ساله را بر قلمرو موسوم به ایران تحمیل کرده است اندیشمندان وطن ما ـ که از قضا تعدادشان چندان هم کم نبوده ـ هرگز بهدرستى نتوانستهاند پاک و ناپاک و شایست و ناشایست و درست و نادرست افکار و عقاید را چنان که باید با جامعه در میان نهند.
توده که غافل و نادان و بىسواد ماند و تعصب جاهلانه کورش کرد، اندیشه و فرهنگ هم از پویایى مىافتد و در لاک خودش محبوسمىشود و درنتیجه، تبلیغاتچىهاى حرفهاى مىتوانند هر اندیشهیى را بر زمینهى تعصب عامه قابل پذیرش کنند. وقتى لقب جبار آدمخوارى مثل شاه صفى را بگذارند ظلالله، یارویى که همهى فکر و ذکرش اللّه است چه کند؟
نمونه مىدهم:
یکى از پرشکوهترین مبارزاتى که طى آن ملتى توانسته است تمام فرهنگ خود؛ را به میدان بیاورد و به پشتوانهى آن پوزهى اشغالگران را بهخاک بمالد نهضت تصوف در ایران بوده است.
همه مىدانیم که ایرانیان فریب در باغ سبزى را خوردند که اعراب با شعار مساوات و عدل و انصاف به آنها نشان داده بود. بحرانهاى اجتماعى ایران هم به این فریبخوارگى تحرک بیشترى بخشید تا آنجا که مىتوانگفت دفاعى از کشور صورت نگرفت و دروازهها از درون به روى مهاجمان گشوده شد. اما اعراب با ورود به ایران شعارهاى خود را فراموش کردند و روشى با ایرانیان در پیش گرفتند که فىالواقع رفتار فاتح با مغلوب و خواجه با برده بود. کار عرب صحراگرد در ایران بهجایى رسید که وقتى پیاده بود ایرانى حق نداشت سوار مرکب بماند و وقاحتش به آنجا رسید که بگوید اگر سگ و خوک ایرانى از جلو نمازخانه بگذرد نماز عرب باطل است!
عرب بیابانگرد بىفرهنگ به ملتى که فرهنگى عمیق داشت و به مظاهر هنرى خود بهشدت دلبسته بود، گفت موسیقى حرام است، شعر مکروه است، رقص معصیت است، هنرهاى تجسمى (نقاشى و حجارى و چهرهسازى و پیکرتراشى) کفر محض است. اما ایرانى با همهى فرهنگش به پا خاست و دربرابر این تحریم ایستاد و به جنگ آن رفت و بر بنیاد همان دینى که هرگونه تجلى ذوق و فرهنگ و هنر را به آن صورت فجیع منع کرده بود، نهضت تصوف را تراشید و عاشقانهترین شعر زمینى را و موسیقى را و رقص را در قالب قول و سَماع به خانقاهها برد. زیباترین معمارى را بهعنوان معمارى اسلامى ارائه داد و گنبدهایى بالاى این مسجد و آن مزار به وجودآورد که رنگ در آنها موسیقى منجمد است و طرحها و نقشهاى آن به حقیقت تجلى عقدهى ممنوعه و سرکوفتهى رقص. این نهضت نه فقط فرهنگ ایرانى را نجات بخشید بلکه تمامى احساسات ملى و ضد عربى ایرانیان را هم از طریق عناصر و اشکال نمادین، همچون متلکى به خورجین هنر اسلامى چپاند. نقوش هنرهاى اسلامى ایران از این لحاظ بهراستى قابل مطالعه است: مثلا طرح موسوم به بتهجقه همان سرو است. سروى که از فراسوهاى آیین زرتشت مىآید و براى ایرانیان درخت مقدس بوده، و نشانهى جاودانگى و سرسبزى ابدى، که لابد ردیفهاى آنرا در کندهکارىهاى تختجمشید دیدهاید. قوسها و دوایر طرح معروف به اسلیمى نیز، اگر از من بپرسید مىگویم همان انار ـ میوه مقدس زرتشتى ـ است که استیلیزه شده و گلش به شعلههاى آتش مىماند که یادآور آتشکدههاست و سرش به تاج کیانى مىماند.
بگذارید حقیقت تلخترى را بهتان بگویم:
این دستگاه پیچیدهیى که مغز ماست اگر «نیاموزد» اگر«یاد نگیرد و تمرین نکند» به دو پول سیاه نمىارزد. اگر آدمىزاد تو جنگل با گرگها بزرگ بشود، نه؛ مغزش به دادش خواهد رسید، نه حتا قوهى ناطقهاش را خواهد توانست کشف کند. با جاهاى دیگر دنیا کارى ندارم، در ایرانِ خودمان تودهى ملت ما در تمام طول تاریخش امکان تعقل، امکان تفکر، امکان بهکارگرفتن این چیزى را که بهاش مغز مىگویند نداشته. البته این که در تاریخ ملتى نوابغى چون خوارزمى و خیام و حافظ و بیرونى و ابنسینا به ظهور برسند، مطلبى دیگر است. اولا که خوارزمى و خیام و امثالهم نمىتوانستهاند انقلابى اجتماعى را طرح بریزند یا به پیش برانند و دانششان هم چیزى نبوده است که بهکارِ توده آید، و همان بهتر! تازه غولى چون حافظ هم که به اعتقاد من تاج سر همهى شاعران همهى زبانها در همهى زمانها است وقتى دردسترس توده قرارگرفت سرنوشتش چه خواهدبود، جز اینکه با دیوانش فال بگیرند؟
من نمىگویم تودهى ملت ما قاصراست یا مقصر، ولى تاریخ ما نشان مىدهد که این توده حافظهى تاریخى ندارد. حافظهى دستجمعى ندارد، هیچگاه از تجربیات عینى اجتماعیش چیزى نیاموخته و هیچگاه از آن بهرهیى نگرفته است و درنتیجه هر جا کارد به استخوانش رسیده، به پهلو غلتیده، از ابتذالى به ابتذال دیگر ـ و این حرکت عرضى را حرکتى درجهت پیشرفت انگاشته، خودش را فریفته. من متخصص انقلاب نیستم ولى هیچ وقت چشمم از انقلاب خود انگیخته آب نخورده. انقلاب خود انگیخته مثل ارتش بىفرمانده بیشتر به درد شکست خوردن و براى اشغال شدن گزک به دست دشمن دادن مىخورد تا شکست دادن و دمار از روزگار دشمن برآوردن. ملتى که حافظهى تاریخى ندارد، انقلابش به هراندازه هم که از لحاظ مقطعى «شکوهمند» توصیف شود، درنهایت به آنصورتى درمىآید که عرض شد. یعنى در نهایت امر چیزى ارتجاعى ازآب در مىآید. یعنى عملى خلاق صورت نخواهد داد. دربرابر بىداد مُغها و روحانیان زردشتى که تسمه از گردهاش کشیدهاند فریب عربها را مىخورد. دروازهها را به روىشان بازمىکند، و دویستسال بعد که از فشار عرب بهستوهآمد و نهضت تصوف را بهراه انداخت، دوباره فیلش یاد هندوستانمىکند و عناصر زردشتى را که با آن خشونت دور انداخته، پیش مىکشد و از شباهت جقهى انار به تاج کیانى براى سوزاندن دماغ عربها طرح اسلیمى مىآفریند ـ هنرش پیش مىرود ولى جامعه در عمل واپسگرایى مىکند. شاه اسمعیل به دلایل سیاسى مىافتد وسط که مملکت را شیعه کند (کارى که فرضکنیم از لحاظ سیاسى بسیار خوب است، زیرا کشور را از اضمحلال نجات مىدهد) ولى این کار به بهاى سنگینى تمام مىشود: به قیمت از دست رفتن فرهنگ و هنر و دانش در ایران، و از آن جمله به بهاى جان حدود نیم میلیون نفر آدمىزادى که حاضر به قبول مذهب دیگرى نیستند و نمىخواهند دست از سنّىگرى بردارند و توى اذانشان بگویند: علىّ ولىاللّه. اما همین توده که؛ از ترس شمشیر شیعه شد یا تظاهر به شیعهگرى کرد، چندى بعد بهکلى موضوع را از یاد مىبرد و چنان تعصبى جانشین حافظهى تاریخیش مىشود که بیا و تماشاکن! حتا قبول مىکند که اگر پنج تا سنّى بکشد یک راست راهى بهشت مىشود. به شاهش که ضمناً ریاست مذهبى هم دارد و لقب خودش را گذاشته کلبِ آستان على مىگوید: مرشدِ کُل و در رکابش براى اعتلاى دین شمشیرمىزند و جهانگیرى مىکند، حال آنکه مرشد کل شب و روزش به مىگسارى مىگذرد و براى دست یافتن به زن شرعى پادشاه فلان کشور، خاک آن کشور به توبره مىکند
قسمت دوم
برگردیم به مطلبمان:
بارى، نقاشى و رقص و موسیقى و شعر دست به دست هم داد و درست از قلب مراکز اسلامى، از میان خانقاهها به تپش درآمد و غریو این فرهنگ سرشار از زیبایى حتا در قصور خلفاى ظاهراً مسلمان هم طنینافکند. تا اینجا رهبرى مقاومت و مبارزه با متفکران و آزاداندیشان بود و علىرغم دربار خلفا که به شدت و حدت به صوفىکشى و قلع و قمع صوفیان سرکش پرداخته بود، تصوف تا آنجا نفوذ پیدا کرد که خانقاهها عملا بهصورت مراکز اصلى مذهبى درآمد.
متأسفانه اینجا مجال آن نیست که نشان بدهم اسلام عربى چه بوده و اسلامى که تصوف ایرانى از آن ساخت چه. اما مىتوانم نکتهى کوتاهى از معتقدات یکى از سران صوفیه را نقل کنم، که مشت نمونهى خروار است:
«صوفیان گرد آمده بودند در خانقاه، و از بیرون بانگ اذان برخاست که «اللهاکبر»(بزرگ است خدا). شیخ سرى جنبانید و گفت: ـ و اَنَا اکبرُ مِنهُ. (من از خدا بزرگترم!)»
اما کار تصوف به کجا کشید؟ ـ هیچ. پس از آنکه نقش سیاسى اجتماعى خودش را به انجام رساند، پادشاهان ایران آن را از درونمایهى فرهنگى و ملیش خالى کردند و بهصورت پفیوزى و مفتخورى و درویش مسلکى درش آوردند و ازش آلت معطله ساختند تا بىمزاحمتر، بتوانند به نوکرى و سرسپردگى دربار خلفاى عرب افتخار کنند و خون وطنخواهان و استقلالطلبان را بریزند. البته این طرحى اجمالى و فشرده بود که دادم و بعید نیست پارهیى برداشتهایم نادرست هم باشد. این طرح را دادم تا بتوانم بگویم که آن نهضت عظیم چه بود و چه شد. اما بعدها که مورخان مغرض قلم به مزد، به اقتضاى سیاستهاى روز گفتند تصوف از همان اول چیزى مفتخورى و گدامنشى و درویشمسلکى نبوده، ما این حکم را مثل وحى منزل پذیرفتیم.
اگـر گفتهاند انوشیروان آدمکش دودوزهباز فرصتطلب مظهر عدل و انصاف بوده، این حکم را هم مانند وحى منزل پذیرفتهایم و اگر فردوسى اشتباه کرده یا ریگى بهکفش داشته و اسطورهى ضحاک را به آن صورت؛ جازده، حتا طبقهى تحصیل کرده و مشتاق حقیقت ما نیز حکم او را مثل وحى منزل پذیرفتهاند.
من موضوع قضاوت نادرست دربارهى نهضت تصوف یا اسطورهى ضحاک را بهعنوان دو نمونهى تاریخى مطرح کردم تا به شما دوستان عزیز نشان بدهم که حقیقت چهقدر آسیبپذیر است. این نمونهها را آوردم تا آگاه باشید چه حرامزادگانى بر سر راه قضاوتها و برداشتهاى ما نشستهاند که مىتوانند به افسونى دوشاب را دوغ و سفید را سیاه جلوه دهند و بوقلمون رنگ کرده را جاى قنارى به ما قالب کنند.این نمونهها را آوردم تا چنانکه در ابتداى صحبتم گفتم، زمینهاى باشد براى آنکه به نگرانىهایم بپردازم، نگرانىهاى جانگزایى که از فردا، از آینده، روحم را مىتراشد و اره به استخوانهایم مىکشد. حالا که این زمینه را به وجود آوردم مىتوانم به شما بگویم که در شرایط درونمرزى تعصب اگر براى روشنفکران جامعه کوچکترین امکان عمل کردن به رسالت اجتماعى و انسانى وجود ندارد، از شما که طبقهى تحصیلکرده و آگاه جامعه هستید و این بختیارى را هم داشتهاید که چندگاهى دور از دسترس اختناق به خودآموزى بپردازید هرگز پذیرفته نیست که هر حکمى و هر ایسمى را وحىمنزل تلقى کنید و نسنجیده و اندیشه ناکرده، هر حکم پیشساختهاى را بپذیرید. این امکان براى شما وجود دارد که چند صباحى از نعمت آزادانه اندیشیدن برخوردار باشید، پس از این امکان تا آنجا که فرصتدارید سود بجویید. اگر از یک دانشجوى دانشگاههاى ایران این سخن پذیرفتنى باشد که در شرایط ناساز مجبور به قبول احکامى مىشود که ظاهر شسته رفتهیى داشته و وسیلهیى براى سنجیدن لنگىهاى این احکام دراختیارش نبوده، بارى چنین سخنى از هیچ یک شما پذیرفته نیست.
براى شما مجال بحث و جدل هست. شما به این بحث و جدلها، به بده بستانهاى فکرى، محتاجید، موظفید، ناچارید، زیرا حیات فرداى ما به آن بستگى دارد. زیرا فردا دوباره اگر تو اشتباه کنى، سلامت و هستى مرا بهخطر مىاندازى و اگر من به غلط بروم، تو را به بىراهه مىکشم. خطر کم دانستن از خطر ندانستن بیشتر است. واقعاً راست گفتهاند قدیمىهاى ما که «نیمه حکیم بلاى جان است نیمه فقیه بلاى ایمان». ناآگاهى توده، خود خطرى بالقوه هست، چون ناگهان مىجنبد و بىفکر و بىهدف دست به عمل مىزند؛ اما اگر تو نتوانى درست اندیشه کنى، آن خطر بالقوه به فاجعهیى مبدل مىشود.
شما باید درهرلحظه، خودتان را به محاکمه بکشید که آیا واقعاً آنچه مىگویم و مىکنم درست است؟ آیا مىتوانم بى هیچ نگرانى و دغدغهیى ادعا کنم که اگر از شرافت انسانى خود بخواهم ضامن صحت اندیشهها و برداشتهاى من بشود، بىلحظهیى تردید این ضمانت را خواهد پذیرفت؟ شما حق ندارید کم بدانید، حق؛ ندارید بلغزید، حق ندارید اشتباهکنید، زیرا فقط دیوانهها مىتوانند توهماتشان را حقیقت صرف تلقىکنند و از احتمال اشتباه هم ککشان نگزد.
حرف آخرم را بگویم: شما حق ندارید بههیچ یک از احکام و آیههایى که از گذشته به امروز رسیده و چشمبسته آنها را پذیرفتهاید، ایمان داشته باشید. ایمان بىمطالعه سد راه تعالى بشرى است. فقط فریب و دروغ است که از اتباع خود ایمان مطلق مىطلبد و به آنها تلقین مىکند که اگر شکآوردید، روىتان سیاه مىشود؛ چرا که تنها و تنها شک است که آدمى را به حقیقت مىرساند. انسان متعهد حقیقتجو هیچ دگمى، هیچ فرمولى، هیچ آیهاى را نمىپذیرد مگر اینکه نخست در آن تعقل کند، آنرا در کارگاه عقل و منطق بسنجد، و هنگامى به آن معتقد شود که حقانیتش را با دلایل متقن علمى و منطقى دریابد. وقتى منطق دیالکتیکى مرا مجاب کرده باشد که آبِ دو رودخانه نمىتواند مرا به یکسان ترکند، من حقدارم به تجربههاى تاریخى شک کنم؛ مگر اینکه شرایط پیروزى فلان تجربهى تاریخى سر مویى با شرایط جامعهى من تفاوت نکند. ـ کوتاهترین فاصلهى میان دو نقطه خط راست است بىگمان، اما در هندسه به ما آموختهاند که همین نکتهى از آفتاب روشنتر هم تا بهطور علمى اثبات نشود، قابل اعتنا نمىتواند بود. و ما در همان حال به مهملاتى ایمانمىآوریم که تنها اگر ذرهیى به چشم عقل در آن نگاه کنیم از سفاهت خود به خنده مىافتیم.
یک نگاهى به ادیان موجود جهان بیندازید:
اعتقاد و ایمان دینى و مذهبى، از بتپرستى بگیریم بیاییم تا دین موسى و بودیسم و آیین زرتشت و مسیحیت و چه و چه، معمولا مثل یک صندوقچهى دربسته بهطور ارثى از والدین به فرزند منتقل مىشود. به احتمال قریب به یقین، همهى ما که زیر این سقف جمع شدهایم، اگر اهل مذهبیم به مذهبى هستیم که والدین ما داشتهاند. البته اینجا صحبت از مذهب است نه دین. دین، تنهى اصلى و نخستین است. در مقاطعى از تاریخ، دین، به دلایل مختلف گرفتار انشعاب مىشود و مذاهب شاخهوار از آن مىروید و جدا سرى پیش مىگیرد. گویا دین اسلام هفتاد و چند شاخه یا مذهب داشته که امروز به حدود صد و سى و چهل رسیده. هر مذهبى هم طبعاً براى خودش یک جامعهى روحانیت دارد.
افراد جامعهى روحانیت هر مذهبى هم لامحاله معتقدند که تنها مذهب ایشان بر حق است و مذاهب دیگر و ادیان دیگر کفرند و غلط زیادى مىکنند. ـ این هم قبول، چون اگر چنین اعتقادى نداشته باشند که باید بروند دین دیگرى اختیارکنند.
حالا ما یک لحظه مذاهب موجود جهان را روى زمین در دعواى کفر و دین باقى بگذاریم، خودمان اوج بگیریم و از بیرون، از آن بالا، بهشان نگاهىبیندازیم:
مسیحى (با کاتولیک و پروتستان و انجیلى و کواکر و گریگورى و ارتودکس؛ آن کارى نداریم، چون اینها از مقولهى جنگ داخلى است)، مسلمان(با سنى و شیعه و حنفى و حنبلى و مذاهب دیگر اسلام هم کارى نداریم)، بودایى(با شینتو و کنفوسیوسى و دائویى این هم کارى نداریم) برهمایى، زردشتى، مهرى، مانوى، بتپرست، آفتابپرست، آتشپرست، شیطانپرست، گاوپرست، یهودى… و همه با این اعتقاد که فقط مذهب من بر حق است.
خوب ما که رفتهایم از بالا نگاه مىکنیم براىمان یک سؤال مطرح مىشود:
بالاخره همهى اینها که نمىتوانند مذهب بر حق باشند. عقل حکم مىکند که فقط یـکى از این همه بر حق باشد. منظـور من البته فقط یـک مثال است و در مثل مناقشـه نیست. و من هم در مقامى نیسـتم که به حق و ناحق بـودن این مذهب و آن مذهب حکـم یا رد حکـم کنم، اما این را مىتوانم بگویم که من بهصرف ادعاى آن کاهن بودایى به بر حق بودن بودیسم، محال است ایمان بیاورم، چرا؟ تنها به این دلیل بسیار ساده که او مذهبش بهاش ارث رسیده و آن را بدون منطق و بدون حـق انتخاب پذیرفته است، پس هیچ جهتـى ندارد ادعایش درست باشد. بودایىگریش را ارث برده و به این دلیل بسیار سست مىگوید دین بودا برحق است ؛ پس اگر در یک خانواده بتپرست متولد مىشد و بتپرستى را به ارث مىبرد مىگفت بتپرستى بر حق است. حتا اگر یک لحظه هم قبول کنیم که واقعاً بودیسـم دین برحقى است، باز حرف آن بابا یـاوه است.
انسان ذىشعور فقط به چیزى اعتقاد نشان مىدهد که خودش با تجربهى منطقى خودش به آن دست یافته باشد. با تجربهى عینى، علمى، عملى، قیاسى، فلسفى، و با دخالت دادن همهى شرایط زمانى و مکانى.
انسان یک موجود متفکر منطقى است و لاجرم باید مغرورتر از آن باشد که احکام بستهبندى شده را بىدخالت مستقیم تعقل خود بپذیرد. پذیرفتن احکام و تعصب ورزیدن بر سر آنها توهین به شرف انسان بودن است.
متأسفانه باید قبول کرد که ما بسیارى چیزها را پذیرفتهایم فقط به این جهت که یک لحظه نرفتهایم از بیرون، از آن بالا به آنها نگاهى بیندازیم.
جنگ و جدلهاى عقیدتى فقط بر سر این راه مىافتد که هیچ یک از طرفین دعوا طالب رسیدن به حقیقت نیست و تنها مىخواهد عقیده سخیفش را بهکرسى بنشاند. و چنین جنگ و مرافعهیى درست به همین سبب حقیر و بىارزش و اعتبار و خالهزنکى، وهنآمیز و در نهایت امر مأیوس کننده است. ـ داریم تلفنى با ولایت صحبتمىکنیم. طرف مىگوید هشت صبح است و من مىگویم هشت شب است و هر دو هم راست مىگوییم. اما دعوامان مىشود، چرا که یکدیگر را به دروغگویى متهم مىکنیم. او از پنجره بیرون را نگاه مىکند و بر سر من فریاد مىزند: ـ با این؛ آفتابى که مىدرخشد چهطور به خودت اجازه مىدهى مرا دست بیندازى و دروغى به این بىمزگى بگویى؟
من هم از پنجره بیرون را نگاهمىکنم و دادم در مىآید که: ـ یاللعجب! ببین حرامزاده چهجورى دارد مرا ریشخند مىکند!
و جنگ حیدرى نعمتى شروع مىشود در صورتى که هیچ کداممان دروغگو نیستیم. فقط کوتاه بینیم، فقط شرایط یکدیگر را درک نمىکنیم، دانش و تیزبینى نداریم و شرایط زمانى و مکانى را در استنتاجات و برداشتهاى سطحىاى که داریم دخالت نمىدهیم.
آیا این توهین به منزلت انسان نیست که این چیز شگفتانگیز، این اسباب موسوم به مغز و سیستم فکرى فقط و فقط بر عرصهى خاک در تملک اوست، و آنوقت گوسفندوار به دنبال احکام غالباً بیمارگونهیى مىافتد و این مفکرهى زیباى غرورآفرین را بلااستفاده مىگذارد و ازش آلت معطله مىسازد؟
کوتاهکنم:
بر اعماق اجتماع حرجى نیست اگر چنین و چنان بیندیشد یا چنین و چنان عملکند، اما بر قشر دانشآموختهى نگران سرنوشت خود و جامعه، بر صاحبان مغزهاى قادر به تفکر، حرج است. بر آن دانشجوى محروم از آزادى که امکان بحث و جستوجو بهاش نمىدهند، حرجى نیست، اما بر شما که از امکان تفحص و مباحثه و بده بستان فکرى برخوردارید، حرج هست. بهویژه که شما کنارهجویى نمىکنید، به من چه نمىگویید، مردمى کوشایید و مسؤولیت مىپذیرید. پس بر شما است بهجاى جامعهیى که امکان تفکر منطقى از آن سلب شده است عمیقاً منطقى فکر کنید. خب: پرسش نگرانکننده من این است:
ـ شما جوانها که مردمى شریفید، از سرشتى ویژهاید، دربند نام و نان نیستید، تنها سود و سلامت جامعه را مىخواهید و جان در سر عقیده مىکنید، کجاى کارید؟ چه برنامهیى دردست دارید؟ چه مىخواهید بکنید؟
کسى به این پرسش دردناک من پاسخى نداده است، شما به خودتان چه جوابى مىدهید؟ ـ اگر دل کوچکتان نمىشکند، من خود بگویم. گمان کنم جواب این باشد که: چو فردا شود فکر فردا کنیم.
فقط براىتان متأسفم!
از این سؤال هم مىگذرم و سؤال دیگرى، سؤال نرمترى مطرح مىکنم:
ـ فردا چه مىباید بکنید؟ آیا شما از خود چیزى ساختهاید که فردا به کارى بیاید؟ با نظرى انتقادى در خود نگاه کردهاید که ببینید زیرسازى فرهنگىتان در چه حال است؟
بسیارى از فرزندان ملت ما که در خارج از کشور تحصیل مىکنند، هنگام؛ خروج از ایران به دو دلیل کاملا روشن زیرساخت فکرى سالم ندارند. نخست به این دلیل که اصولا در سنینى نیستند که مسائل فرهنگى و هویت ملى براىشان مطرح بوده باشد یا از شرایط اجتماعى وطنمان آگاهىهاى لازم به دست آورده باشند، و دوم به این دلیل که اگر هم به این مسائل توجهى نشان مىدادهاند، فضاى سیاسى کشور فضایى نبوده است که در آن آزادانه توانسته باشند راجع به این مسائل اندیشه و بررسى کنند. یکى این که امکان دستیابى به منابع چنین تحقیقات و تتبعات کارسازى درمیان نبوده، دیگر این که آمارها و اطلاعاتى که در دسترس گذاشتهمىشود قابلاعتماد نیست. به قولى دروغ بر سه نوع است: کوچیک و بزرگ و آمار. حتا جامعهشناسان ما از حقایق جامعهمان آگاهىهاى درستى ندارند.
ـ پس کاملا طبیعى است که غالب جوانان ما هنگام خروج از کشور، مانند ترکهى نازکى که از درختى بچینند، هیچ ریشهیى با خود نداشته باشند. اگر منى در این سن و سال ناگزیر به جلاى وطن شود، به هر حال ریشههایش را با خود مىآورد، اما دانشجوى جوان یک قلمه بیش نیست ؛ نهال نازکى است که تازه از درخت بریده در این خاک غربت نشا کردهاند و ناگزیر ریشهیى که مىگیرد از این آب و خاک است. گیرم ریشه مىکند اما در خاکى که از او نیست. و فردا که به وطن برگردد ریشهیى با خود مىبرد که بدلى و قلابى است، با جغرافیاى فرهنگى ما بیگانه است و با آن نمىخواند.
من از ته قلب امیدوارم در این قضاوت خود یکصد و هشتاد درجه به خطا رفته باشم اما تا آنجا که با اجتماعات دانشجویى خارج کشور تماس داشتهام و به چشم دیدهام، در ایشان چندان دغدغهیى نسبت به این موضوع بسیار بسیار حساس احساس نکردهام.
دوستان بسیارى را دیدهام که ظاهراً محیط ایرانى دارند، البته به خیال خودشان. یعنى قرمهسبزى مىخورند، با دمبک رنگ روحوضى مىزنند، رقص باباکرم را به رقصهاى کابارهیى ترجیح مىدهند، یا اگر اعتقادات مذهبى دارند، نماز مىخوانند و روزه مىگیرند، نسبت به چگونگى ذبح گوشتى که مىخورند، حساسیت فراوان نشانمىدهند و پارهیى از آنها اصلا خوردن گوشت را کنار مىگذارند و اگر نشود چادر به سرکنند، با چارقد مىسازند. با مادرزن و برادرزن و خواهر زن و زن برادرشان زیر یک سقف زندگى مىکنند و بر این گمان باطلند که چون سفرهى غذا را روى زمین مىگسترند، فرهنگ ملىشان را حفظ کردهاند و ایرانى باقى ماندهاند. عادت را با فرهنگ اشتباه مىکنند و خود را فریب مىدهند، چون یادشان رفته است که آقازادهشان حتا زبان مادریش را بلد نیست و از فارسى احتمالا فقط کلمهى پدرسوخته را یاد گرفته؛ که معنیش را هم نمىداند و تازه با لهجهى آمریکایى هم چیز بسیار هشلهفى از آب درمىآید!
من متأسفانه تحصیلکردگان جهاندیدهى بسیارى را دیدهام که از فرداى کشورمان هیچ دغدغهیى به دل ندارند. تحصیلکردگان زیادى را دیدهام که فردا چون به وطن برگردند، موجود بیگانهیى خواهندبود در حد یک مستشار خارجى؛ بى هیچ آشنایى با فرهنگ ایرانى خود، بى هیچ آشنایى با تاریخ خود، با ادبیات خود، با هنر خود. موجودى تکبُعدى و فاقد خلاقیت که در بهترین شرایط یک ماشین است و بس. دراینجا که وطنش نیست بیگانه است و در آنجا هم که وطن اوست بیگانه.
رسیدن به درجهى تخصص در فلان یا بهمان رشته به هیچ وجه مفهومش صاحب فرهنگ شدن و هویت فرهنگى یافتن نیست، و سؤال آزاردهندهیى که مدام براى من مطرح مىشود این است که فردا وطن ما به فرد فرد این جوانان تحصیلکرده نیاز خواهد داشت، آیا فردا که این جوانان به وطن مراجعت کنند تنها لیسانس و دکترا و فوقدکترا یا گواهینامهى فلان یا بهمان رشتهى علمى که بهدست آوردهاند براى پاسخگویى به آن همه نیازهایى که داریم کافى خواهد بود؟
به آخر حرفهایم رسیدهام، پرچانگى من هم خستهتان کرده است، دوستان یکبار دیگر بر مطلبى که پیش از این گفتم برگردم:
انسـان از یک فضاى مختنق که رها مىشود با اولین احساسى که از آزادى فکر و عقیده به او دسـت مىدهد بههیجان در مىآید، و این امرى بسیار طبیعى است. احساس اینکه انسان مىتواند بدون وحشت از تعقیب مأموران دستگاه تفتیش عقاید، با اعتماد و استقلال و اختیار تام و تمام براى خودش عقیده و نظریهیى برگزیند احساسى سخت شورانگیز است. این احساس اما گاه مىتواند باعث لغزش شود. این احساس اما گاه سبب مىشود که ما بدون تفکر و تعمق نخستین عقیدهیى را که بر سر راهمان قرارگرفت بپذیریم؛ یعنى بهطرزى مطلق و مجرد، و فارغ از این اندیشه که این عقیده در شرایط اقلیمى و فرهنگى ایران کاربردى هم دارد یا نه. من باید این احتمال را قبول کنم که فلان یا بهمان عقیده را در کمال حسن نیت و منتها با چشم بسته پذیرفتهام، پس نباید نسبت به آن تعصب خشک نشان دهم. باید این احتمال را بپذیرم که شاید دیگران نیز در شرایطى مشابه من، به اعتقاداتى دست یافتهاند پس عاقلانه نیست که با آنها جداسرى و دشمنى ساز کنم زیرا نتیجهى این تعصب ورزیدن و لجاج بهخرج دادن چیزى جز شاخه شاخه شدن نیست، چیزى جز تجزیه شدن، خرد شدن، تفکیک؛ شدن، ضربهپذیر شدن، هستههاى پراکندهى ناتوان ساختن و از واقعیتها پرت ماندن نیست.
«هرکه از ما نیست برماست» شعار احمقانهیى بود که اصلا دهندگانش را هم خوردند. ما حق نداریم چنین طرز تفکرى داشته باشیم. ما حق نداریم از تئورىهاىمان دُگم بسازیم و به آیههاى کتاب سیاسىمان ایمان مذهبى پیدا کنیم و تعصب جاهلانه بورزیم. بر ما فرض است که چیزى را که درست انگاشتهایم در محیطى کاملا دموکراتیک، در فضایى آزاد از تعصبات شرمآور قشرى، در جوى سرشار از فرزانگى که در آن تنها عقل و منطق و استدلال محترم باشد، با چیزهایى که دیگران درست انگاشتهاند به محک بزنیم تا اگر ما در اشتباه افتادهایم دیگران چراغ راهمان شوند و اگر دیگران به راه خطا مىروند ما از لغزششان مانع شویم.
ما به جهات بىشمار به ایجاد یک چنین فضاى آزادى براى بده بستان فکرى و تفاهم متقابل نیازمندیم:
۱. هیچکس نمىتواند ادعا کند که من درست مىاندیشم و دیگران غلطند. صِرفِ داشتن چنین اعتقاد خودبینانهیى دلیل حماقت محض است.
۲. اگر احتمال صحت و حقانیت اندیشهیى برود آن اندیشه لزوماً باید تبلیغ بشود. منفرد و منزوى کردن چنان اندیشهیى بدونشک جنایت است.
۳. فرد فرد ما باید بکوشیم مردمى منطقى باشیم، و چنین خصلتى جز از طریق بحث و گفت و شنود با صاحبان عقاید دیگر، محالاست فراچنگ آید.
۴. معتقدات دگماتیکى که در باور انسان متحجر شده است، تنها از طریق تبادل اندیشه و برخورد افکار است که مىتواند به دور افکنده شود. آنکه از برخورد فکرى با دیگران طفره مىرود متعصب است و تعصب جز جهالت و نادانى هیچ مفهوم دیگرى ندارد.
۵. حقیقت جز با اصطکاک دموکراتیک افکار آشکار نمىشود، و ما بهناگزیر باید مردمى باشیم که جز به حقیقت سر فرود نیاریم و جز براى آنچه حقیقى و منطقى است، تقدسى قائل نشویم حتا اگر از آسمان نازل شده باشد.
وطن ما فردا به افرادى با روحیاتى از این دست نیاز خواهدداشت تا نیروها بتواند یککاسه بماند. و سؤال من این است:
ـ آیا از خودتان براى فرداى وطن فرد کارآیندى مىسازید؟
اما این سؤالى است که پاسخش فقط باید خود شما را مجاب کند.
متشکرم.
(آوریل ۱۹۹ـ برکلى، کالیفرنیا)
سخنرانی احمد شاملو در کنگره نویسندگان آلمان (اینترلیت) : این کنگره با موضوع «جهان سوم، جهان ما» به دردها و رنجهاى جهان سوم، از زبان نویسندگان و شاعران پرداخت. احمد شاملو از ایران در این کنگره شرکت جست و سخنرانى خود را زیر عنوان «من درد مشترکم، مرا فریاد کن» ایراد کرد. این «من» همان من نوعى جهان سومى است و « دردمشترک » همان رنج استثمار و فقر و کمفرهنگى رایج در جهان سوم. جهان سومى که البته مرزهاى جغرافیایى معینى ندارد و کودکان فقیر « سان ست پارک نیویورک » در قلب جهان پیشرفته و ثروتمند نیز پارهاى از آنند.
آقاى رییس، خانمها، آقایان
اجازه بدهید نخست سپاس بىدریغم را با فشردن صمیمانه دستهایى که چنین با نگرانى از پشت حصارهاى رفاه و صنعت بهسوى ما مردم بهاصطلاح جهان سوم دراز شده است ابراز کنم و آنگاه، پیش از سخن گفتن از مسائل جهان سوم به حضور هولناک واپس ماندگى فرهنگى، جهل مطلق و خرافهپرستى حاضر در قلب و حاشیه شهرهاى بزرگ سراسر جهان اشاره کنم که بهویژه ترم «جهان سوم» را مخدوش مىکند. یعنى بر میلیونها نفر انسان تیرهروزى انگشت بگذارم که درون لولههاى سیمانى، زیر پلها، در حلبىآبادها یا بهسادگى در حاشیه خیابانها مىلولند و از آفتاب سوزان و بارانهاى بىبرکت پناهى مىجویند. انسانهایى که جفتگیرى مىکنند، مىزایند، و کودکانشان را در باتلاقى از لجن و مگس رها مىکنند تا اگر نمیرند نسل بىسرپناهان را از انقراض رهایى بخشند. براستى کى مىتواند بگوید انسانهایى که فىالمثل در سانست پارک، در قلب نیویورک ثروتمند از گرسنگى مداوم رنج مىبرند مردم جهان جندماند؟
بجز اینان حدود یکچهارم از جمعیت پنج میلیاردى سیاره ما در نقاطى زندگى مىکنند که حتى از ابتدایىترین شرایط یک زندگى بخور و نمیر هم محرومند. از ذکر آمارها چشم مىپوشم و به همینقدر اکتفا مىکنم که بگویم ما نظام موجود جهان را براى ابداعات هنرى و توسعه دانش و بینش آدمى انگیزهیى سخت نیرومند مىشناسیم، گیرم تنها در جهت امحاء آن: یعنى در جهت تنها هدفى که تلاش ادبى و شعرى این عصر وحشت و گرسنگى را توجیه مىکند.
در نظام موجود جهان فرهنگ انسانى اعتلا نمىیابد. بهعبارت دیگر: مجموعه تلقیات، منشها، پیوندهاى مرئى و نامرئى میان مردمان و بیان عواطف و احساسات و دردهاى فردى و گروهى نمىتواند آنچنان که شایسته دستاوردهاى مادى انسان است براى همگان آگاهى دهنده، غنى، و سرشار از تعهد متقابل باشد. در گردش مهارشده روزگار ما که زمام آن را قدرتمندان اقتصادى، سیاستمداران حرفهئى، فرماندهان نظامى و آدمخواران امنیتى بهدست دارند تمامى ارزشهاى مادى و تجهیزات و تاسیسات تولیدى و اطلاعاتى و خدماتىئى که آدمیان آفریدهاند از دسترس انسانهاى تحت سلطه بهدور مانده است. ما، در سرزمینهاى عقبمانده و کمتوسعه آشکارا مىبینیم که حاصل کار انسانها بهصورت سودهاى کلان از دسترس آنان خارج مىشود تا در بازگردش خود ابزارهاى سلطه وسیعتر و کارآمدترى فراهم آورد. و بدینسان، دربرابر یکپارچگى فزاینده سرمایه در سطح جهانى، یکپارچگى انسانهایى که علیه موانع رشد خود نیروى ذخیره عظیمى در آستین دارند خنثى مىشود.
تصور این نکته که مشیتى مرموز هر قلمروى از سطح زمین را به پادشاهى بخشیده آنقدرها هم کودکانهتر از این تصور نیست که هرکشورى جداگانه مسوول رشد یا واپسماندگى خویش است. – با قبول این حکم از پیش صادر شده، جهان به مثابه جنگل رقابتى تصویر مىشود که در آن هرکشورى حق آن رادارد که عنانگسیخته به تاخت وتاز پردازد، بچاپد، بروبد، بیندوزد، صادرکند، بازارها را به هزار مکر و کید بقاپد و شعب واحدهاى خود را در سراسر جهان برقرار کند. – اگر چنین باشد، جهان سوم درمقابل جهان پیشرفته فقط بهسادگى وظایفى را برعهده مىگیرد که نه جهانشمول است نه لازمالاجراء. در آن صورت، دیگر جهان سوم فقط تعارف زبانى خیرخواهانهیى است که حتى مىتواند درهمین پیام ساده «جهان سوم: جهان ما» نیز مستتر باشد.
بارى، جهان عرصه رقابتها هست اما نه میان همه مردم و براى همه هدفها. رقابت را واحدهاى تولیدى و بهخصوص فراملتىهایى دنبال مىکنند که هماکنون سقف فروش بیست تا از پیشتازانشان از هزار میلیارد دلار نیز فراتر مىرود، یعنى یکصدبرابر درآمد ملى کشور من زامبیا، کشور من شیلى، کشور من بلغارستان، کشور من بنگلادش، و حتى کشور من ایران که، تازه بهدلیل منابع سرشار نفت و گازش از داراترین کشورهاى جهان سوم بهشمار است. رقابت جهانى، به جهان سوم که مىرسد رقابتى مىشود سلطهجویانه و بهرهکشانه، هرچند که در ترازویى نامیزان، ارزشهاى مادى جهان پیشرفته سهم کمترى دارد. کشور شیلى بهمثابه تولیدکننده بخش اعظم مس جهان در سال بیش از یک میلیون تن مس به کشورهاى صنعتى – بهویژه ایالاتمتحد و ژاپن و آلمان و انگلیس صادر مىکند و با این حال دستمزد کارگران بخش تصفیه موادمعدنىِ خود شیلى درحدود یک دهم دستمزد کارگران همین بخش در ایالاتمتحد است. و در حالىکه واردات شیلى از این کشورها در همین دهه حاضر با افزایش قیمتى درحدود دوبرابر روبهرو بوده که سال به سال هم فزونى مىگیرد، در بازار مس صادراتى رکود مرگبارى حاکم است که به سال 1973 زیر چشم همه ما با توطئه سرمایهدارى انحصارى جهان و خونتاى شیلى به رهبرى آىتىتىپینوشه برقرار شد. مردم شیلى که با جان و خونشان چرخ صنعت عالم را مىگردانند هرسال بهنفع انحصارهاى جهانى ارزش بیشترى را ازدست مىدهند. شاخص این معادله مایوس کننده ترازوى ابلیس است.
آنچه از منابعِ کشورهاى ما بهاصطلاح جهان سوم بیرون مىرود، آنچه تلاشِ کارگران ما در واحدهاى فراملیتى نصیب آنها مىکند، آنچه از بازارهاى ما به جیب صادر و واردکنندگان مىرود؛ و آنچه از خزانه دولتهاى دستنشانده یا ماجراجو یا ارتجاعى به کیسه سلاحفروشان بینالمللى سرازیر مىشود، همه براى ادامه حیات اقتصادى قدرتهاى موجود اهمیتى اکسیژنى دارد. در غرب و شرق مىگویند: «جاى بسى خوشوقتى است که در عرض چهل و چند سال جنگى جهانى روى نداده!» – چه وقاحتى! درتمام اینمدت جنگهاى بىشکوهِ بىحاصلى خاکِ بسیارى از کشورهاى جهان را به توبره کرده است. جنگ کشورهاى جهانِسوم البته که جنگِ آن کشورها نیست. آنها جنگشان را به جهان سوم منتقل مىکنند. کارخانههاى سلاحسازى به برکتِ چهچیز مىگردد؟ و مگر جز این است که اگر این جنگها نباشد مىباید درِ این کارخانهها را گل بگیرند؟ عواید جهان سوم چرا باید بهجاى سرمایهگذارى در قلمروهایى که حاصلش رفاه و سربلندى آدمى است صرف خرید وسایل کشتار ستمکشانى بشود که در آینه تصویرى دقیقاً مشابه خود ما دارند؟
اما درمقابل سلطهجویى غرب صنعتى، اردوگاه جهان دیگر، بلوک شرق پیشرفته هم، حتى اگر بپذیریم که به گونهئى واکنشى، به تسلیح تا بن دندان و حضورهاى ناموجه و کودتاهاى بهظاهر انقلاب و بهرهبردارى و ارعابگرى دست زده است که حاصل جمع عملکرد جهانى آن براى ما تا به امروز جز یاس حاصلى بهبار نیاورده. البته هنوز پیشبینى نمىتوان کرد تحولات ظاهراً همه جانبه موسوم به پرهاسترویکاى چندسال اخیر این اردوگاه را چه آیندهیى انتظار مىکشد و اردوگاه عقبماندگى و گرسنگى را از آن چه نصیبى خواهدبود. حقیقت این است که تا به امروز، علىرغم شعارهاى انساندوستانه یا تعارفات دیپلماتیک، در هر کجا که دو جهانِ رقیب توانستهاند بهرهئى مادى یا سیاسى بهدست آرند اول به آن اندیشیدهاند بعد به چیزهاى مستحبى که بهظاهر اخلاقى و انسانى است و گرچه ضرورتش را حتمى و حیاتى جلوه دادهاند آنچه نصیب ما بردگان قرن بیستم کرده آبنبات چوبى ارزان بهایى هم نبودهاست؛ و حقیقت بارزتر این که: شکم امروزِ گرسنگى با نان فردا سیر نمىشود.
سرمایهها که روزى در جریان رقابتى خردکننده در کمین دریدن یکدیگر بودند امروز در سطح جهانى برادرانه در یکدیگر ادغام مىشوند و گسترش مىیابند اما به هر تقدیر، همینکه پاى ملل تحت سلطه بهمیان آید، حتى اگر شده به یارى ارتش مزدوران، در این کشورها شکلبندىهاى اجتماعى ویژه و فشارهاى سیاسى حسابشدهاى پدید مىآورند که بیانکننده روابطى ناگزیر، یکطرفه، و از بالا به پایین با خود آن قدرتها است. وابستگىِ حتى بهظاهر دمکراتیکى مىسازند که اگر هم با بازبودن نسبى دست و پاى حاکمیتهاى دستنشانده و ارتجاعى و دولتهاى علاقهمند به شلتاق و ایجاد تشتت و بحران همراه باشد، باز چیزى است سواى آن وابستگى که بهدلائل آشکار میان خود آن متروپلها وجود دارد و ما در باشگاه نمایشىشان اعضایى بیقدر و بیگانهایم.
بدینسان، ما، بینشمان را از فقر و بىعدالتى نظام حاکم برکل جهان هنگامى مىتوانیم ارائه کنیم که اصطلاح «جهان سوم» را دربست کنار بگذاریم. نه! چیزى به نام جهان سوم، به معنى جهان مجزایى که نتوانسته است گلیمش را از سیلاب به درکشد وجود ندارد. فرهنگ جهانى مجموعه تمامى فرهنگها است، اما اگر امروز سهم کشورهاى موسوم به جهان سوم در این مجموعه کافى نیست یکى بهدلیل فقراقتصادى است، دیگر به این دلیل بسیار ساده که اصولاً زیر سلطه سیاسى سرمایههاى جهانى و فشار حکومتهاى دستنشانده آنها، در یک کلام، فقط عناصر ارتجاعى فرهنگ بومى رشد مىکند. من در این باب بهخصوص مثال تاریخى بسیار جالبى دارم: ما با دریغ و تاسفى عمیق شورشى را بهخاطر مىآوریم که به سال 1857 در هند به راه افتاد و حتى ارتش هندىِ انگلیس (شامل افراد هندو و مسلمان) نیز به آن پیوست و شورش به قیامى مسلحانه مبدل شد اما انگیزه شورش نه استقلالطلبى بود نه بیداد فقر و مرض و گرسنگى، نه چریدهشدن هند تا مغز استخوان و نه هیچ معارضه غرورانگیز و انسانى دیگر. قیام مسلحانهیى که سه سال تمام کار به دستِ استعمار انگلیس داد و هند را به خون کشید علتش فقط این وهن غیرقابل تحمل بود که روغن تفنگهاى انفیلد Enfield ارتش هندى انگلیس با مخلوطى از چربى گاو مقدس هندوها و خوک نجس مسلمانها ساخته شده آسمان را به زمین آورده بود!
دریغا که فقر
چه بهآسانى احتضار فضیلت است!
بهجاى چیزى بهنام جهان سوم پارهیى از جهان یگانه ما پدیدار است که نظام نارسا و سراسر تضاد موجود، بخش کوچکى از آن را در مدار توسعه وابسته به مراکز تراکم سرمایه قرار مىدهد و بخشهایى از آن را به زبالهدان جهان پیشرفته مبدل مىکند و انبوهى از مردم سیاره را در برهوت عقبماندگى به حال خود مىگذارد.
حتى اگر با توهمى کودکانه افزایش باسوادان را براى توسعه فرهنگ دستکم زمینهیى تلقى بتوان کرد بهرهکشى از انسان چه جایى براى آن باقى مىگذارد؟ ما براى آن که بیهوده در برهوتى بىمخاطب فریاد نکشیده باشیم نیازمند رشد آگاهىها هستیم، گیرم کار به جایى رسیدهاست که دیگر امروز لازمه چنین رشدى تنها در امکانات برنامهریزى شده حاکمیتها است؛ اما آن حاکمیتها ک بنابر خصلت خود فقط مىکوشند تودهها را هرچه ناآگاهتر نگهدارند تا بشود با ادعاهاى فریبکارانه افسونشان کرد، و بهناچار با چسباندن انگِ جاسوسى اجنبى و خرابکار دست مخالفان بیداردل خود را کوتاه مىکنند و اجازه هیچگونه اظهارنظر معطوف به نقد و تردید را نمىدهند چهگونه ممکن است به رشد فرصت دهند تا در سایه آزادى، آن هم آزادى لایههاى متعهد اجتماعى، سر از میان میلههاى سیاهچالش بیرون کشد؟
اگر توسعه دانش و هنرِ ناقدانه ذهن تودهها را از قالبهاى خرافى یا حمودهاى القایى فکرى مىرهاند و فرهنگ فرزانگان را اعتلا مىبخشد. با حضور چهارچشمى دولتهایى که همه مجاهدهشان درطریق دور نگهداشتن مردم از پىبردن به واقعیات خلاصه مىشود چه امیدى براى رستگارى باقى مىماند؟ دلسپردن به امید تلاش و کوشش دلسوزانه از سوى حکومتها حاصلى جز افزایش فاصله عقبماندگى ندارد.
ولى ناگزیریم با دریغ بسیار این واقعیت را هم بگویم که ما گرفتار دور باطل طلسم گونهیى شدهایم. من درست سى وچهارسال پیش از این در شعرى نوشتهام:
… و مردى که اکنون با دیوارهاى اتاقش آوارِ آخرین را انتظار مىکشد
از پنجره کوتاه کلبه به سپیدارى خشک نظر مىدوزد:
سپیدارِ خشکى که مرغى سیاه برآن آشیان کرده است.
و مردى که روز همه روز از پس دریچههاى حماسهاش نگران کوچه بود اکنون با خود مىگوید:
– اگر سپیدار من بشکفد مرغ سیا پرواز خواهد کرد.
– اگر مرغ سیا بگذرد سپیدار من خواهد شکفت!
مىخواهم بگویم تا آن زمان که جهل هست فقر نیز هست، و تا فقر برجا است جهالت نیز باقى است. اما جهالت چه به معناى خاص باشد چه بهمعناى ناآگاهى مادرزاد، چه بهمعناى قرارگرفتن در معرض تحمیق و مغزشویى باشد براى زوبرتافتنِ داوطلبانه خلق از معبدِ دانش بشرى به شوق بر خاک افتادن دربرابر بتهاى عتیق خرافه و همچشمى در تعصبات کورکورانه – بىگمان پس از روبیده شدن فقر نیز باقى خواهد ماند… اشاعه دانش و ارتقاى فرهنگ براى آزادى بخشیدن به انسانها، دستکم براى ما که علىرغم سوز دلمان از مصائب بهرهکشى و ظلم جهانى و علىرغم دورىمان از امکانات هنوز مىتواند امیدى باشد به فردایى، خود بهقدر سرسختى دربرابر نظام موجود ارزشمند است. نمىتوان براى نجات انسان درانتظار آنروزِ موعود نشست که انقلاب جهانى همه بنیانهاى بهرهکشى و تحمیق مردم بهخاطر بیمارى سلطهجویىهاى فردى یا گروهى را ازمیان بردهباشد. اگر به جزماندیشى یا خوشخیالى دچار نیامده باشیم مىپذیریم که هر مبارزه اجتماعى در راستاى یگانگى و رهایى بشرى جزیى از یک انقلاب جهانى است که خود تبلور تمامى تلاشهاى طولانى انسان عصر ما خواهد بود.
براى ما روشنفکران این کشورها – که هیچچیز براى خود نمىخواهیم – حتى فرصت ایجاد دیالُگى با لایههاى توده باقى نگذاشتهاند. دولتهامان ما را عوامل دستنشانده و دشمنان سلامت فکرى تودههاى مردم مىخوانند، و در حالى که مىکوشند تودههاى پشت دیوار نگه داشتهشده ما را از خاطر ببرند بیناترها چشم به ما دوختهاند. و ما نه مىتوانیم ونه مجازیم و نه موثر مىدانیم که بدون یارىهاى بنیانى و دگرگون شدن سامان و ساختار زندگى مردم حصور خود را با بهرهجویى از سمبولیسمى معماگونه اعلام کنیم و دل تودهها را با ارائه آثارى فاقد صراحت خوش داریم.
من به معجزه در آن مفهوم که اهل ایمان معتقدند اعتقادى ندارم؛ اما باکم نیست که اینجا در حضور شما همدردانِ جهانى مشکلمان را با این عبارت غمانگیز بیان کنم که: روشنفکر جهان سوم باید معجزهیى صورت دهد و در کوه غیرممکنها تونلى بزند.
اگر این جایزه برای خاطر آن به من داده شده است که با من تعارف کرده باشند، مسئله مسئله دیگری است. من هم تعارفات و احترامات خود را متقابلا” به هیئت داوران جایزه فروغ فرخزاد که مرا شایسته دریافت آن شناخته اند تقدیم می کنم و تمام.
اما اگر انگیزه ی این لطف، حرف ها و سخن هایی بوده است که در شعر و نوشته من مطرح می شود، پس اهدای این جایزه به من به مثابه تایید نقطه نظر های من است و جای آن است که به عنوان تشکر از داوران و بانی این جایزه در این فرصت به نقطه نظر های خود نگاهی بکنم. چرا که اهداء این جایزه در سال گذشته به زنده یاد آل احمد و امسال به من، این اجازه ی ضمنی را می دهد که نقطه نظر های مشترک آل احمد بزرگوار و من بی مقدار به مثابه خط مشی این جایزه و هیدت داوران آن مورد عنایت قرار گیرد.
آل احمد آزادی را فضیلت انسان می شمرد، و من نیز :
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتدال شکننده تر بود
هراس من
باری
همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزوون تر باشد.
جستن
یافتن
و آن گاه
به اختیار
برگزیدن
و از خویشتن خویش
باروئی پی افکندن
اگر مرگ را از این همه ارزش افزون تر باشد
حاشا حاشا
که هرگز ار مرگ
هراسیده اشم!
زنده یاد آل احمد، برای هنر به رسالتی انسانی معتقد بود، و من نیز. به اعتقاد آن نویسنده ی بزرگ و این شاعر ناچیز، هنرمند والاجاه جنت مکانی نیست به دور از دسترس مردم، بی نیاز از مردم و متنفر از مردم، که عندالاقتضا حق داشته باشد مردم را دست بیاندارد، ریشخندشان کند و هر چه دل تنگش می خواهد، فارغ از هر گونه بازخواستی بگوید.
امروز شعر حربه خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخه ای ز جنگل خلقتند
نه یاسمین و سنبل گلخانه ی فلان…
بیگانه نیست شاعر امروز
با درد های مشترک خلق
او با دهان مردم لبخند می زند
درد و امید مردم را
با استخوان خویش
پیوند می زند.
در این دنیای واویلایی که از هر سوی کره خاک فریاد و فغان و ناله درد به آسمان بلند است، اما در برابر آثار هنری هر چه بی هدف تر و بی معنی تر باشد قیمت های افسانه ای تری پرداخت می شود، در زمانی که می بینیم میلیون ها تومان صرف آن می شود که آثار منحط و توهین آمیزی همچون تئاتر بی ریشه و فاقد اصالت محتوای فلان شارلاتان غربی به عنوان یک نمونه ی هنر اصیل به مردم ارائه شود، اهدای صمیمانه جایزه ای به یک شاعر ناچیز تنها به دلیل آن که برای هنر به رسالتی انسانی معتقد است، امری است که در برابر آن سر تعظیم فرود می آورم و دریافت چنین جایزه ای را اسباب افتخار و سربلندی خود می شناسم.
غزل غزلها یا نشیدالأنشاد (عبری:שיר השירים شِر هاشِریم به معنی «بزرگترین غزلها») یکی از بخشهای تنخ عبری و عهد عتیق در انجیل است. نویسندگی کتاب به سلیمان پسر داوود نسبت داده شدهاست. در این کتاب چندین اشاره به سلیمان و چند اشاره به داوود پادشاه آمدهاست. تاریخ نگارش غزل غزلها را قرن دهم قبل از میلاد و در زمان سلطنت سلیمان دانستهاند.
شخینه یا شکینا همان است که در عربی به صورت سکینه در آمده و به معنای آرامش و اطمینان است . گفته اند که شخینه یکی از فرشتگان یهوه یا خود یهوه است . برخی از محققان در دفاع از مضامین عاشقانه غزل غزل های سلیمان و در تعلیل این که چرا این اشعار عاشقانه جزو متون مقدس در تورات آمده است آن را مدح شخینه، جنبه مونث یهوه دانسته اند . در فرهنگ سمبل ها درباره شخینه می نویسد که در آئین های سری و عرفانی یهود جنبه مونث خداست و حکم اصطلاح یونگی آنیما را دارد . این روح به صورت زن جوان ، بیگانه ، معشوق منعکس می شود. شخینه ممکن است جنبه های منفی و خصیصه های ویرانگرانه داشته باشد مثل شیوا که گاهی در جنبه ویرانگرانه الوهیت ظاهر می شود .
نقل از کتاب داستان یک روح به قلم دکتر سیروس شمیسا.
«- کاش مرا به بوسههاى دهانش
ببوسد.
عشق ِ تو از هر نوشاک ِ مستىبخش
گواراتر است.
عطر ِ الاولین
نشاطى از بوى خوش ِ جان ِ توست
و نامت خود
حلاوتى دلنشین است
چنانوست که با کرهگانات دوست مىدارند.»
«- مرا از پس ِ چون عطرى که بریزد.
خود از این رخود مىکش تا بدویم،
که تو را
بر اثر بوى خوش ِ جانات
تا خانه به دنبال خواهم آمد.»
«- اینک پادشاه ِ من است
که مرا به حجلهى پنهان خود اندر آورد!
سرا پا لرزان
اینک منام
که از اشتیاق ِ او شکفته مىشوم!
آه! خوشا محبت ِ تو
که مرا لذتاش از هر نوشابهى مستىبخش
گواراتر است!
تو را با حقیقت ِ عشق دوست مىدارند.»
«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و مادهآهوان ِ دشتها سوگند مىدهم:
دلارام ِ مرا که سخت خوش آرامیده بیدار مکنید
و جز به ساعتى که خود خواسته از خواباش بر نه انگیزید!»
«- آواز ِ دهان ِ محبوب ِ من است این که به گوش مىشنوم!
اینک اوست که شتابان از شتاب ِ خویش
از کوهها مىگذرد و از پشتهها بر مىجهد.
محبوب ِ جان ِ من آهو بچهیى نوسال است که شیر از پستان ِ ماده غزالان مىنوشد.
در پس ِ دیوار ِ ما ایستاده
از دریچه مىبیند، از پس ِ چفتهى تاک
و مرا مىخواند.»
«- برخیز – اى نازنین من! اى زیباى من! – و به سوى من بیا.
یکى ببین که زمستان گریخته، فصل ِ بارانها در راهگذر به پایان رسیده است و زمان ِ سرود و ترانه فراز آمده.
یکى در خرمن گل ببین که بر سراسر ِ خاک رُسته است.
بهار ِ نو باز آمده در سراسر ِ زمین ِ ما آواز ِ قمریکان است.
یکى در جوش ِ سرخ ِ میوهى نو ببین که بر انجیربن نشسته،
یکى به خوشههاى به گُل نشستهى تاک ببین که خوش عطرى مىپراکند.
برخیز اى نازنین ِ من! اى زیباى من! و به سوى من بیا.
برخیز اى کبوتر ِ من که در شکاف ِ صخرهها لانه دارى، اى کبوتر ِ من که در جاىهاء ِ بلند مىنشینى!
بیا که مرا از دیدار ِ روى خود شادمان کنى و از شنیدن ِ آواز ِ خویش شکفته کنى
که صداى تو هوشربا است
و روى تو هوشربا است
در برترین ِ مقامى از هوشربایى.»
«- دلدار ِ من از آن ِ من است بهتمامى و من از آن ِ اویم بهتمامى.
همچون شبان ِ جوانى که گلهى خود را در سوسنزاران به چرا مىبرد
همچونروباهانجوانسال،کهتاکستانهاىپُرگُلرا تاراج مىکنند
( روبهکان را از براى من بگیرید! شبان جوان را بگیرید! )
دلدارم رمهى بوسههایش را خوش در سوسنزاران ِ من به گردش مىبرد، خوش در تاکستان من به گردش مىبرد.»
«- بدان ساعت که نسیم ِ مجمر گردان روز برخیزد،
بدان هنگام که سایهها دراز، و آنگاه بىرنگ شود
زود به سوى منآ، اى دلدار ِ بىهمتاى من!
زود به سوى منآ، اى شیرخوارهى ماده غزالان!
از دل ِ کوهساران درهم و آبکندهاى بِتِر، زود به سوى دلدار ِ خویش آى!»
«- من گل ِ سرخ ِ شارون نرگس ِ خندان و سوسن ِ درهام.» «- چون سوسن ِ دره در میان ِ خاربُنان، دلارام ِ من در صف ِ باکرهگان هم از آنگونه است.» «- چون درخت ِ سیبى میان ِ درختان ِ جنگلى، دلدار ِ من در صف ِ همگنان، هم از آنگونه است. دوست مىدارم به سایهاش بنشینم و میوهاش در کام ِ من چه دلانگیز است! دلدار ِ من مرا به خانهى سرمستى رهنمون شده و درفش ِ او بر سر ِ من محبت است. آه! اینک یکى منم از عشق نالان و درمانده… نیروهاى مرا به گردههاى کشمشدار مایه دهید و جان ِ مرا به سیب ِ عطر آگین تازه کنید که من بیمار ِ عشقام. اینک نوجوان ِ جمیلى که مناش دوست مىدارم! دست ِ چپاش زیر ِ سر ِ من است و بازوى راستاش مرا تنگ در بر مىفشارد.» اى دختران اورشلیم! من سیه چردهام اما جمیله مىخوانندم همچون خیمههاى قیدار و شادروان سلیمان. در من به شگفتى مبینید که سیه چردهام، که مرا آفتاب بریان کرده است، ازین دست که مىبینید. پسران ِ مادرم آرى به من بر آشفتند و مرا، در تف ِ آفتاب به نگهبانى ِ تاکستانهاى خویش گماشتند و بدینگونه، دریغا! از تاکستان ِ خویش مراقبت نتوانستم…» «- با من بگوى، اى که جان ِ منات دوست مىدارد! به هنگام ِ خواب ِ نیمروزى کجا بودى؟ با ماده غزالان صحرایى ِ خویش کجا آرامیده بودى و تا به کِى آوارهى آغلهاى همراهان ِ تو بایدم بود؟» «- اى میان ِ تمامى ِ باکرهگان به زیبایى سر! راستى را یاراى دریافتنات نیست، یا مگر خود سر ِ دانستن ندارى؟ یا مگر خود از این مایه بىغش و ساده دلى؟- : رمهى گوسپندان را پى بگیر و بزغالهگانات را به چراگاهها بران که از مسکنهاى شبانان دور نیست… تو خود این همه را مىدانى – اى دلارام ِ من اى مادیان ِ سرکش ِ من، میان ِ ارابههاى فرعون! – که مرا دلفریبندهئى، به واسطهى دو رُخانت، با آرایهها و پیرایههاشان و به واسطهى گلوگاهات، با آویزهها و سینهریزهایش… هم امشب از براى تو خواهم آورد این بازو بندکان را که از زر ِ سرخ به دستان خود ساختهام به راى تو، و این زینتهاى قلمکار را که از زر ِ سپید است.» «- دلدار ِ شاهوار ِ من بر مُخّدهى خویش از ضیافت ِ عشق ِ ما سرمست مىشود و از محبوبهى خویش عطر ِ محرم ِ صحرا را مىبوید. از براى من او طبلهى مُرى است که میان ِ دو پستانم مىآرامد. محبوب من مرا خوشهى عطر افشان ِ سنبل است خرمنى از گلهاى حناست خوشهئى از انگور ِ شیرین ِ بان است در تاکستانهائى که از چشمهساران جدى سیراب مىشود.» «- چه زیبائى تو! اى یار، چه زیبائى! و چشمانت دو کبوترند. چه نیکویى تو اى دلدار، و از حلاوت چه سرشارى! نگاه کن که سرسبزى ِ چمن چهگونه به آرامیدنمان مىخواند! آنک چمن: که زفاف ِ ما را بستر خواهد شد؛ و درختان ِ سدر: سایبان و بامى که پناهمان دهد، و این سروها که به چشم زیباست ستونهاى خانهى ما خواهد شد.»
«- شب همه شب تنها در فرش ِ خواب ِ خویش
بىخود از خویش هواى زیبارویى را به سر داشتم که جانم از او سوزان است.
اما او را نیافتم.
پس خانه را وانهاده سرگشتهى سوقها و گذرها در شهر پریشان شدم.
به هواى آن که جانم از او سوزان است.
به هر جائى جُستماش، به هر جائى پرسیدماش
اما بازش نیافتم، بازش نیافتم.
چون در گروه ِ گزمگان درآمدم که گشت ِ شبانه را گِرد ِ شهر مىگشتند با ایشان گفتم:
- اى مردان نیکدل! آیا آن را که دلم از او بىخویش است ندیدهاید؟»
لیکن ایشان راه خود گرفتند و مرا پاسخى نگفتند.
«بارى. هنوز از ایشانچندان بر نگذشته بودم که آنرا که دلم از او بىخویش است باز یافتم
و او را گرفته رهانکردم، تا به خانهى مادر ِ خود بردماش،
به حجلهى پنهان ِ زنى که مرا در سینهى خویش حمل کرده است. -
و او مرا شد
و من او را شدم بهتمامى.»
«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده آهوان ِ دشتها سوگند مىدهم
دلارام ِ مرا که سخت خوش آرامیده است بیدار مکنید
و جز به ساعتى که خود خواسته از خواباش بر نه انگیزید!»
«- به غریو و هلهلهى عبور ِ این موکب از حاشیهى بیابان از خواب برآمدهام.
راستى را این موکب از آن ِ کیست؟
مانا ستونى از دود است، از عطر مُر و بخور آکنده
چنان که گوئى همه کالاى سوق ِ عطاران را یک جا بر آتش نهادهاند.
اینک تخت ِ روان ِ شاه سلیمان است با شصت جنگاور ِ گزیده از تمامى ِ یلان ِ اسرائیل به گرد اندرش.
نگهبانانى نبرد آزموده با شمشیرهاى بلند
که گام برمىدارند و سلاحها بر گردههاى زرهبند ِ ایشان صدا مىکند.
و در برابر ِ دامهاى ظلمت، پا تا به سر غرقه در سلاحاند.
آرى، هودج زرینى است این
که به راى شاه سلیمان طرح افکندهاند از براى او.
از چوب مضاعف سدر ِ لبنان است.
ستونهایش یکپارچه از سیم ِ فشرده است، کرسىاش از ارغوان.
میاناش مُعَرق ِ لعلگون است و آسترش از شور ِ عشق به سرانگشت ِ دختران ِ اورشلیم چشمهدوزى شده است.
هان، شتاب کنید اى دختران ِ صهیون شتاب کنید!
شتابان از خانههاى خویش به در آئید!
آه! به تحسین و تماشا آیید، نه شاه سلیمان را و کبکبهاش را
بل آن را که بسى نیکوتر از سلیمان است: پادشاه ِ محبت را به تماشا آیید، آراسته به تاجى که مادرش به روز ِ همایون ِ عروسى ِ ما بر سرِ او نهاد.
اى روز ِ زفاف، روز ِ شکوفائى ِ دلها!…»
«- تو زیبائى اى عزیز ِ من
با چشمهایت این دو کبوتر، از پس ِ برقع ِ کوچک ِ خویش چه زیبائى!
موهایت، چون فرو افتد رمهى بزغالهگان را مانَد بر دامنههاى جلعاد که به زیر آیند.
دندانهایت رمهى برهگان ِ سپید است که جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آیند.
لبانات مخملى است خیسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونههایت از پس ِ روبند ِ نازک دو نیمهى نارى را مانَد
و گلوگاهت زیبا و برکشیده از این دست، با سینه ریزها و آویزها برج داود را مانَد که غنیمتهاى یلان را از آن در آویخته باشند.
دو پستان ِ تو بر سینهات آهو بچهگانى توأمانند که بى رها کردن ِ مادر ِ خویش، بر گسترهى سوسنزارى مىچرند.
چون نسیم ِ شبانگاهى برآید، سر ِ خود گرفته بخواهم رفت،
به ساعتى که سایهها دراز شده رنگ وا مىنهد
به دامنههاى مُر و خاکپشتههاى کندر گذر خواهم کرد
و از براى تو پیشکشهاى عطرآگین را به جست و جو خواهم رفت.
تمامى ِ تو زیباست اى دلارام
تو را در سراپاى تو از نقص نشانى نیست.
با من از لبنان بیا اى نوعروس من با من از لبنان بیا
از بلندىهاى امانه در من ببین، از قلههاى شنیر و فراز ِ حَرمون در من ببین اى جمیلهى من از بلندىهائى که کنام ِ شیران و دخمهى پلنگان است در من ببین.
با من از لبنان بیا اى خواهرم اى همبستر ِ من!
اى که هم به یکى نگاه از نگاههاى چشمانت جان ِ مرا شیدا کرده اى!
اى که هم به حلقهئى از حلقههاى گردنآویز ِ خویش بند بر دلِ من نهادى!
چه گواراست عشق ِ تو محبوب ِ من اى خواهرم!
محبتات از شراب مستى بخشترست.
محبتات حیاتبخشتر از تمامى ِ مرهمهاست.
لبانت اى نوعروس ِ من، سبوئى است که از آن عسل ِ ناب مىتراود.
و زیر زبانت خود عسلى دیگر است.
و عطر جامههایت بوى خوش ِ بلسان ِ کوه لبنان است.
نوعروس ِ من، اى خواهر ِ من!
اى باغ ِ در بستهى پریان اى سیبستان ِ قفل بر نهاده اى کاریز ِ سرپوشیده!
آن چشمه سارى تو که هرگز بنخشکد.
تو بهشت ِ نخستینى که عطرالاولیناش از بوى خوش ِ خویش سرمست است
و خوشههاى یاسهاى ِ بنفشاش به سنبلالطیب پهلو مىزند.
ریحاناش عطر ِ کافور مىپراکند
و دارچیناش به زعفران مىخندد
و بوى خوش ِ باناش عود ِ بویا را بىقدر مىکند
و مُرش به حجلهى کندر در مىآید
و ناربناش
جادوئى میوههاى خویش
به ناز مىجنبد
و جان
مفتون بوىهاء خوش
از خویش رها مىشود.
و تو آن چشمهسار جادوئى نیز
که در قلمرو ِ قدرتهاى خداداده مىجوشد.
و تو آن تنداب ِ پُر خروشى نیز
که از بلندىهاى لبنان کوه
جارى است.
و تو اى نسیم ِ مهربان شمالى! راز پوشانه برآى.
برخیز و بیا، با خواهر ِ دریائى ِ خویش
با هم از بَر ِ محبوب فراز آیید از جانب ِ بهشت ِ من وزان شوید
و عطر ِ خوش ِ مستس بخش را
به هواى پیرامون من اندر
بپراکنید!»
«- کاش محبوب ِ من به بهشت ِ خویش درآید!
کاش به تماشاى باغ ِ دلانگیز ِ خود بخرامد
و از باغ ِ دلدادهى با وفاى خویش
میوههائى را که خاصهى اوست، نوبر کند!»
«- من به باغ ِ خویش درآمدهام اى همبالین ِ من!
باغ ِ جانفزاى خود را سیاحت کرده نوبرهاى دستناخوردهى خود را چشیدهام
کام خود را از شهد و عسل شیرین کرده از مستى ِ بادهى شهد آلودى که از عطر ِ جانات مىتراود سرمست برآمدهام.
و آن را باغى در بسته یافتم، باغى در به مُهر که هدیت ِ عشق است.
آه! بیا که دیگر بار با هم از آبشخور ِ مستى بخشاش بنوشیم.
با یکدیگر بنوشیم اى همبالین ِ من، و از مستى ِ عشق مست برآئیم.»
«- چرا دل ِ من، هنگامى که به خواب اندرم پریشان و ناآرام بیدارى مىکشد؟
سرانجام آواز ِ دهان ِ خوبروئى را که دوست مىدارم به گوش مىشنوم:
اوست اینک که بر در مىکوبد!»
«- در باز کن دلارام ِ من، خواهر ِ من،
در باز کن کبوتر ِ من اى یگانهى من!
در باز کن اى بىآهوى من!
در ژاله بار شبانگاهى به سوى تو آمدهام و زلفان ِ مرا باد برآشفته است.»
«- تا بر عاشق ِ خویش در بگشایم فرش ِ خواب را شتابان ترک مىگویم اگر چند همه عریان باشم.
از باز آلودن ِ پایکان پاکیزهى خویش پروا ندارم
اما دلم از شوق مىتپد و تمامى ِ جانم در برم مىلرزد.
به دستان ِ نکرده کار ِ خویش
آلودهى روغن مُر و حنا
کلون از در برمىگیرم و در بر دلدار مىگشایم.
اما محبوب ِ خود را بازنیافتم، باز نیافتم
جانام از تن برفت و چنان چون مردهگان ِ موت از پاى در افتادم.
پس به جست و جوى دلدار ِ خویش شتافتم
و شحنه که گشت ِ شبانه را به شهر اندر مىگشت مرا بدید.
و با من عتاب کرد و تندى آغاز نهاد
چرا که پاى تا به سر عریان بودم و هیأتى بس غمانگیز داشتم.
خدا را اى دختران اورشلیم!
شما را به جانتان و به جان ِ چشمانتان سوگند
چون محبوب ِ مرا ببینید از جانب ِ من با او به سخن درآیید
و با او بگوئید که من از درد ِ عشق در آستانهى مرگم!»
«- مگر دلدار ِ تو کیست
و بر دلداران ِ دیگرش چه فضیلت است اى خوبروىترین باکره گان که از این دست سوگندمان مىدهى؟
بگوى تا بدانیم و آنگاه پیغام ِ عشق ِ تو بگذاریم.»
«- محبوب ِ من سپیدروى و سرخگونه است
از ده هزار نوجوان بازش توان شناخت.
سرش از زر ِ ابریزى نیکوتر است
مویش به نرمى چون شاخسار ِ نو رُستهى نخل است
و به سیاهى پَر ِ غُراب را مانَد.
چشمانش دو جوجه قمرى را مانَد
که در جامى پُر شیر
شستوشو کنند
یا دو کبوتر ِ چاهى بر کنارهى کاریز
یا خود دو گوهر ِ سنگین بها
برنشانده به یکى قوطى ِ عاج.
رُخاناش چنان است که از بوتهىیاسمن چیده باشند.
لبانش دو گلبرگ ِ ارغوان است که از آن مُر ِ صافى همىتراود
و بَرَش دستکارى زرین است.
دستاناش را به چرخ ِ تراش برآوردهاند
و ناخنهاىاش
میناى تُرسیسىست.
شکماش از عاج ِ بىنقص است.
رانهایش دو ستون ِ رُخام است
استوار بر دو پایهى زرین.
درون ِ دهاناش دکهى شکر ریزان است
و او خود – اگرش ببینید!- خدنگ، همچون یکى نهال ِ جوان ِ سدر است و
نیکو چون سراسر ِ خطهى لبنان است
و سراپا چیزى دلکش است،
سازهئى در نهایت ِ دلفریبى.
دلدار ِ من، از اینگونه است،
دلدار ِ من
اى تمامى ِ دختران ِ اورشلیم!
چنین است.»
«- اکنون اى خواهر، فرمان ِ تو بر سر ِ ما و بر دیدهگان ِ ماست.
تنها با ما بگوى
اى زیباتر از تمامى ِ زیبایان!
دلدار ِ تو از کدامین سوى رفته است.»
«- اما چهگونه پاسخ توانم گفت اى جمیلهگان؟
دلدار ِ من، همچون عطر ِ فرو ریخته پریده است
به هنگامى که رمهى بوسههایش را در سوسنزاران ِ من همىچرانید.
کنار ِ خرمن ِ سوسناش بجوئید!
در بر ِ یاسمناش بجوئید اى خواهران من!
همه آنچه با شما در میان توانستمى نهاد همین است
در باب ِ نوجوانى که شادى ِ جان ِ من است.»
«- تو زیبایى اى دلارام، همچون اورشلیم در ذروهى شوکت ِ خویش و همچون ترسه به اسرائیل.
هیبتات اى جنگجوى من، از سپاهى که جنگ را صف آراسته افزون است.
اما تو را به جان ِ تو سوگند که یک دم چشمان ِ ملامتگر ِ خویش از من بگردانى
چرا که بر غلبهى چشمانت معترفم.
موهایت، چون فرو افتد، رمهى بزغالهگان را مانَد بر دامنهى جلعاد، که به زیر آید.
دندانهایت رمهى برهگان ِ سپید است که جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آیند.
لبانات مخملىست خیسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونههایت از پس ِ روبند ِ نازک دو نیمهى نارى را مانَد
و گلوگاهت زیبا و بر کشیده از این دست، با سینه ریزها و آویزهابرج داوود را ماند که غنیمتهاى یلان را از آن در آویخته باشند.
و دو پستان ِ تو بر سینهات آهوبچهگانى توأماناند که مادر ِ خود رها نمىکنند.
بگذار با تو بگویم که مرا در حرم ِ خویش
شصت دختر از تخمهى پادشاهان است همه با نشان و علامت
و هشتاد مُتعه، و باکرهگانى بیرون از حد ِ شمار.
اما یگانهى جان ِ من از زمرهى آنان نیست:
او کبوتر ِ من، یار ِ بىآهوى من است.
آمیزهى فضیلتها، دردانهى مادر ِ خویش، عزیز ِ جان ِ بانوئىست که به دنیاش آورده.
چندان که زنان ِ حرم بازش بینند غریو بردارند:
«- اى نیکبخت! شادکامى ِ جاودانه از آن ِ تو باد!»
و پادشا زادهگان و کنیزکان بى آن که دمى از ستایش ِ او باز ایستند
فریاد برآرند:
«- هان! بنگرید، بنگرید،
چون چشم باز مىگشاید، سپیدهدمان را مانَد.
بر زیبائىاش آفرین کنید
که نگاهاش دلفریبنده است
به زیبائى
ماه را ماند
به پاکیزهگى
چشمهى خورشید را.
بر این باکرهى جنگاور به ستایش بنگرید
که هیبتاش از سپاهى که جنگ را صف آراسته بر مىگذرد
و همچون اختر ِ نرگال
هراس به دل مىنشاند.»
«- بامدادان گامزنان به باغ ِ خوشمنظر ِ درختان ِ گردو درآمدم
و سرسبزى ِ دره را به تماشا ایستادم.
سر ِ آن داشتم که جوش ِ جوانه را بر چفتهى تاکها نظاره کنم
و برافروختن ِ لالههاى گلنار را بر ناربُنان.
اما ندانستم که روح ِ نا آرام ِ من چهگونه مرا به پیش راند
که بىخبر، کنار ِ ارابههاى چار اسب ِ امیناداب
به میان ِ انبوه ملازمان ِ رکابم هدایت کرد.»
«- باز آ، باز آ، اى بانوى شولمى!
خدا را خرامان باز آ
خوش مىخرام تا به تماشاى تو بنشینیم!
چرخى بزن تا در همه سویت ببینیم
و به تحسینات زبان بگشائیم!
شما را چه افتاده است اى ملازمان، شما را چه افتاده است؟
براى چه مىخواهید در بانوى شولمى ببینید؟
براى چه مىخواهید خیره در بانوى شولمى بنگرید؟
مگر او رقاصهى اردوگاه است
یا خود مگر از بازیگران ِ مههه نائیم است؟
ترانه و آهنگ است بانوى شولمى:
سرشت ِ او همه رقص است و خرام است باکرهى شولم.
آه، ساقهاى تو در سندلهاى خویش چه زیبایند، اى شاهزاده بانوى من،
چه زیبایند ساقهاى تو در پوزارهایت اى دوشیزه که از تبارى محتشمى!
تراش ِ ساقها و گِردى ِ رانها و انحناى کمرگاه ِ تو بس شگفتانگیز است!
گِرد ِ تهىگاهت طوق ِ زرىست، دستکار ِ هنرورى استاد.
حقهى نافت ساغرىست لبریز از معجونى دلانگیز.
شکمت به بىنقصى برگچهى انجیرى را مانَد به سپیدى ِ گلبرگ ِ سوسنى،
پستانهایت
شیرخوارهگان ِ توأمان ماده غزالىست
گلوگاهت به زیبائى برج عاجى.
چشمانت دریاچههاى دوگانهى حشبون است که دختران ِ نو بالغِ دروازهى بیت رَبیم دوست مىدارند خود را در آئینهى زلالىاش نظاره کنند.
بینىات غره و راست همچون برج ِ لبنان است که راست به نخوت در دمشق مىنگرد.
سرت زیبا چون ستیغ ِ کرمل است بر کنارهى دریا.
و موى سرخت بر شانههاى تو همچون جبهى شاهىست
و پادشاهان را در حلقههاى خویش به زنجیر مىکشد.
نوک ِ پستانهایت دو حبهى انگور است،
و بالاى تو نرم
شاخ ِ پُر انعطاف ِ نخل را مانَد.
و تمامى ِ تو خوشى و دلکشىست اى دلارام.
تو سرچشمهى لذتهائى در مستى ِ خواهشها
و به سبب ِ انگورکان ِ آن دو پستان است
که عطش را از میوهى تمامى ِ تاکستانها خوشتر فرومىنشانى.
سیببُن از شوق ِ نفست به شکوفه مىنشیند
و نسیم ِ دهانت مشام ِ جان را عطرآگین مىکند.»
«- از این بیش درنگ مکن اى دلدار اى یگانهى من!
بیا تا به باغها بیرون رویم
شب را در واحهى نزدیک به سر آریم
سپیدهدمان برخیزیم
و جوش ِ جوانه رابر چفتهى تاکها بنگریم.
بنگریم که شکوفه بر تاک چگونه مىشکفد
و مردنگىهاى نارُبن چهگونه بر مىافروزد.
لبان ِ تو را آنجا از بادهى خویش تازه خواهم کرد
و تو را از داشتههاى نهان ِ خویش هدیهها خواهم داد
و مهر گیاه
گرد بر گرد ِ ما
عطر ِ خوش خواهد افشاند
و میوههاى خوش ِ فصل ِ نو و میوههاى فصل ِ گذشته در دسترس ِ ما خواهد بود.
بارى این همه از آن ِ تو تنهاست که دلم به دلکشىهاى تو مفتون است
اى که اشتیاق ِ خود را بر جان ِ من افکندهاى!»
«- دریغا دریغا که برادر ِ من نیستى از بطن ِ مادرم!
و رویاروى ِ همه عالم شیر از پستانهاى مادر ِ من نمکیدهاى!
مىتوانستم با تو به هر جاى در آیم
از یکدیگر بوسه گیریم و به یکدیگر بوسه دهیم
بى آن که زهرخند ِ حاسدان برانگیخته شود.
دست ِ تو را به دست گرفته تو را به خانهى مادر ِ خود مىبردم
به حجرهئى که در آن پا به جهان نهادهام،
و مادرم لحظات ِ عشق ِ ما را مراقبت مىکرد.
به دلاسودهگى شراب ِ خاص ِ مرا مىچشیدى و عصارهى نارهاى مرا مىمکیدى:
دست ِ چپم را زیر ِ سر ِ تو مىنهادم و به بازوى راست
تو را تنگ در خود مىفشردم…»
«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده آهوان ِ دشت سوگند مىدهم
دلارام ِ مرا که خوش آرمیده است بیدار مکنید
و جز به ساعتى که از خود خواسته
از خواباش بر نهانگیزید!»
به جستوجوى تو مىآیم اى دلارام ِ من
زیر درختى که به یکدیگر دل سپردیم
هم در آن جاى که شور ِ عشقات از خواب بر آمد.»
«- اى دلدار! مرا تنگ در خود بفشار،
مرا مُهر وار بر دل خود بگذار
و همچون یارهیى بر ساعد ِ خویش در بند
چرا که فرزانهئى گفته است:
«- عشق به زورمندى ِ مرگ است
و محنتاش همچون سرنوشت شکست نمىپذیرد.
همچون شائول
شعلهئى کاهشناپذیر است.
پیکان ِ آتشین ِ یهوهى سرمدىست این.
لهیب ِ عشق را سیلابها و نهرها خاموش نمىتواند کرد.
اگر آدمى هر آنچه را که در تعلق ِ دستهاى اوست ببخشد
و هر آنچه را که در سراى اوست ایثار کند
به امید ِ آن که اندکى عشق به کف آرد،
تا خود به هیأت ِ عشق درنیاید این همه جهدى بىثمر خواهد بود.»
نیز پیشینیان گفتهاند:
« شاه سلیمان را در بَعلْ آمون تاکستانى بود
و آن را به اعتماد به ناتوران سپرده،
و ناتوران هر یکى
شاه سلیمان را
به عوض
هزار سکهى سیم مىپرداختند.»
ناتوران را و سکههاى سیم را به شاه سلیمان وا مىگذارم
و تاکستان ِ یگانهى خود را، من
از براى دلدار ِ یگانهى خویش نگهبانى مىکنم.
از آن سو پسران ِ مادرم با خود چنین مىگویند:
«- ما را خواهرکى نو جوان هست
که دیرى نیست تا به بلوغ رسیده شده
و پستانهایش تازه برآمده است.
یکى دغدغهى خاطر ست و غم ِ جان!
بر ماست که هوشیار ِ کارش باشیم.»
مرا نیاز مباد! که محبت ِ دلدار ِ من، مرا خود حفاظى استوار است.
محبت ِ دلدار ِ من مرا به باروئى مبدل کرده تسخیرناپذیر.
از براى او، فوارهى شادىهایم من.»
«- تو سخت استوارى، آرى اى نگارین ِ من!
همچون حصارى با کنگرههاى سیمین
تزلزل ناپذیرى
و چونان دروازهئى از چوب ِ سدر که به سیم و زر اندوده باشند پاى در جائى.
از براى دلدار ِ خویش سرچشمهى همه لذتهائى، فوارهى همه شادىهایى.
آه، در باغستانى که شب به نشاط مىگذرد
آوازت را آهسته کن
تا همراهان ِ من بنشنوند!»
«- اکنون بگریز اى محبوب ِ من!
لیکن تیز بازآى!
از بلندىهاى عطرآگین به چالاکى ِ آهوان و غزالان ِ تند رفتار
شتابان به سوى من باز آى!»
«برای کشیدن یک پرنده»
اول باید یه قفس کشید با در واز
بعد باید یه چیز خوشگل کشید
یه چیز ساده یه چیز ملوس
یه چیز به دردخور واسه پرنده
بعد باید پرده رو برد گذوشت پاى یه درخت
تو باغى بیشهیى جنگلى چیزى
اُ پشت درخت قایم شد
بىجیک زدنى
بىجُم خوردنى...
گاه پرنده زود میاد
اما ممکنم هس که سالهاى سال بگذره
تا تصمیمشو بگیره.
نباید سر خورد
باید حوصله کرد و
اگه لازم باشه باید سالاى دراز صبر نشون داد.
دیر و زود اومدن پرنده
دخلى به خوب و بد پرده نداره.
وقتى پرنده اومد - البته اگه بیاد -
باید نفسو تو سینه حبس کرد و
سر صبر گذاشت پرنده بره تو قفس و
اون تو که رفت
در قفسو آروم با نُک قلممو بست و
بعدش
میلههاى قفسو از دم دونه به دونه پاک کرد و
خیلى هم مواظب بود قلممو به هیچ کدوم از پراى پرنده نگیره.
بعدش باید درختو کشید و
خوشگلترین شاخهشو واسه پرنده انتخاب کرد.
باید سبز برگا و
خُنَکاى باد و
غبار آفتاب و
هیاهوى جونوراى علف تو هُرم تابسّونم کشید و
اون وخ باید حوصله کرد تا پرنده تصمیم به خوندن بگیره.
اگه پرنده نخونه
نشونهى بدیه
نشونهى اینه که پرده بَده
اما اگه خوند نشونهى خوبیه
نشونهى اینه که دیگه مىتونین امضاش کنین.
پس، خیلى با ملاحظه
یکى از پراى پرنده رو مىکَنین و
اسمتونو با اون یه گوشهى پرده مینویسین.
دانلود شعر برای کشیدن یک پرنده با صدای احمد شاملو
Ahmad Shamlou & Amir Sadeghi Konjani - Track 9.mp3
«خانواده گی»
مادر مىبافه
پسر مىجنگه
به نظر مادره این وضع خیلى طبیعیه.
- پدره چى؟ اون چیکار مىکنه؟
- پدره کار مىکنه:
زنش مىبافه
پسرش مىجنگه
خودش کار مىکنه
به نظر پدره این وضع خیلى طبیعیه.
- خب، پسره چى؟
پسره اوضاعو چه جور مىبینه؟
- پسره هیچى، هیچى که هیچى:
پسره، ننهش مىبافه باباش کار مىکنه خودش مىجنگه
جنگ که تموم شد
تنگ دل باباهه مىچسبه به کار.
جنگ ادامه پیدا مىکنه و مادرهم ادامه میده: مىبافه
پدرهم ادامه میده: کار مىکنه
پسره کشته شده، دیگه ادامه نمیده.
پدره و مادره میرن گورستون
به نظر پدره و مادره این وضع خیلى طبیعیه.
زندهگى ادامه داره.
زندهگى با بافتنى جنگ کار
با کار جنگ بافتنى جنگ
با کار کار کار
زندهگى
با گورستون
دانلود شعر خانواده گی با صدای احمد شاملو:
Ahmad Shamlou & Amir Sadeghi Konjani - Track 8.mp3